۰۶ مهر ۱۴۰۱

تو از کجا شکفتی، تو از کجای قصه؟

 تو گردبادی از عواطف و احساساتم. از صبح تا شب گریه می‌کنم، می‌خندم، می‌ترسم، شجاع میشم، شک می‌کنم و مطمئن میشم. چیزی که از زندگی می‌خواستم همین بود. راستش با اینکه خیلی روزهای سختیه ولی از ته دل شعف و سرخوشی دارم. از اینکه بالاخره بیرون شبیه درونم شده. که انقدر این قصه رو پیگیری کردم که به جای جالبش رسیدم بالاخره. حالا بعدش چی میشه؟ نمی‌دونم. تمام چرخش‌های این داستان از هوش و شجاعت من فراتر بوده. پس خودم رو بش می‌سپارم. به قول بهروز افخمی جالب‌ترین داستان، داستان زن زجرکشیده‌ است.

۱ نظر: