۲۳ شهریور ۱۴۰۱

خلاصه چون می‌ترسم مهربونم

 خوابی دیدم که بصورت نمادینی زندگی این روزهام رو شرح می‌داد. خواب دیدم جایی تو جنگل با یه ببر و چند تا توله‌اش مواجه شده‌م و در لحظه فکر کردم می‌گن اگه نترسی و باشون مهربون باشی کاری بت ندارن. آروم شدم و اونا هم خیلی آروم دورم می‌گشتن و گاهی روی سر و کولم می‌اومدن. بعد فکر کردم نه این کافی نیست اونا می‌فهمن که دارم تظاهر به مهربونی می‌کنم باید عمیق‌تر و واقعی‌تر باهاشون خوب باشم. تلاشم نتیجه داده بود و بام راحت بودن که یکهو داد زدم «من از اینا می‌ترسم» و خودمو از خواب بیدار کردم.

۱ نظر: