۲۶ بهمن ۱۴۰۰

اسم رمز: نگاه به آسمان آفتابی*

 امروز تو کافه یه دختره بود که خیلی لاغر و کوچیک بود و من هی فکر می‌کردم یعنی این هم همون سیم‌کشی بقیه رو داره؟ چطور تو همچین بدن ظریفی همه چی هست. معده و چند متر روده و قلب و شُش و اینا. بعد یهو یه خاطره‌ی فراموش شده رو به یاد آوردم. اینکه بچه که بودم تو اهواز از مدرسه که تعطیل می‌شدیم با چند تا از دوستام می‌رفتیم یه خرابه‌ای که خودمون کشف کرده بودیم که ته خرابه یه درخت بود که اطرافش پر از سنجاقک بود. تصویرش الان مثل انیمیشن می‌مونه. من متخصص زدن حشرات با کش بودم. یه کش ساده‌ی ده پونزده سانتی داشتم و مگس و زنبور رو روی سطوح و سنجاقک رو روی هوا می‌زدم. یه روز یه سنجاقک رو زدم و برداشتم نگاهش کردم. چیزی که تو کافه یادم اومد حیرتم از دیدن سنجاقکه بود. چشم‌های بزرگ و بدن خیلی خیلی باریک و بال‌های ظریفی داشت و من هر تلاشی برای نگه داشتنش می‌کردم باعث آسیب بهش می‌شد. مثل نوزاد که از ظرافت زیاد ترسناک میشه. من هنوز هم هر روز از باریکی موبایلم تعجب می‌کنم که چطور تو همین یه ذره جا انقدر توانایی کار گذاشته شده. بعضی وقت‌ها انقدر این حال حیرت رو دوست دارم که دوست ندارم زیاد بدونم. می‌دونم که زیادتر فهمیدن حیرت رو بیشتر می‌کنه و کیفیتش رو بیشتر می‌کنه ولی حال عوامانه هم یه لذتی داره. البته دارم چرت میگم. خلاصه دلم خواست به دختره بگم تا حالا امتحان کردی؟ شاید بتونی پرواز کنی. یه بال بزن شاید شد.

* از فیلم مومیایی سه

۳ نظر: