نمیدونم چه چیزی تو ماجرای هواپیما بود که تکلیف من رو با این حکومت و با دین مشخص کرد. با اون همه چیزی که میدونستم و مهمتر، اون همه بلایی که سرم اومده باز چیزی که منو از حکومت و دین متنفر کرد ماجرای هواپیما بود. کسانی که منو میشناسن یا حتی همونهایی که از این وبلاگ منو میشناسن، هر کدوم بخشی از بلاهایی که به واسطهی دین و جمهوری اسلامی سرم اومده رو میدونن. و من هم تاریخ سیاه این حکومت رو خونده و شنیده و دیدهام ولی هیچکدوم منو با کسی دشمن نکرده بود. حالا ولی همهی اون حرفها دربارهی مدارا و گفتگو و فهم همدیگه برام بیمعنی و لوسه. به نظرم نمیشه یه طرف ماجرا روز به روز وحشیتر شه و طرف دیگه همچنان لبخند بزنه. اگر تا قبل به اصلاحات و هر نوعی تلاش برای درک متقابل معتقد بودم نه تنها الان نیستم بلکه به نظرم اون موقع اشتباه کردم. هر جایی که بخاطر مصلحت، کاری که درسته رو انجام نمیدی اشتباه کردی. نه تنها اشتباه کردی بلکه به دیگران هم ظلم کردی. من چند سالی هست که دیگه اخبار رو دنبال نمیکنم، حتی با آدمهای همفکر خودم هم دربارهی سیاست حرف نمیزنم. چون برای من همه چی تموم شده. نه خودم رو جزئی از این جامعه میدونم نه مزخرفی به نام کشور برام معنی داره. فقط دیگه در مقابل چیزی که زندگی شخصی منو تهدید کنه کوتاه نمیام. دیگه تظاهر به همدلی یا احترام به احمقهای معتقد به دین و این حکومت هم نمیکنم، چه خانوادهی خودم باشه چه هر کس دیگه. راستش هیچ علاقهای به زندگی هم ندارم و کاش بجای اون آدمهای عزیزی که تو هواپیما بودند و بعدتر فهمیدم چه شوری به زندگی داشتند، من توی هواپیما بودم. به هر کسی که هنوز جانی و زبان شیوایی برای مبارزه با این آدمها داره حسادت میکنم. حتی اگه این نوشته خارج از انصاف هم باشه مشکلی ندارم چون زندگی ما رو به گه کشیدهاند و من عصبانیام. هر روز عصبانیام.
نمیدونم چطوری بمیرم.
پاسخحذفشاید بیارزه واسه دیدن اون روزی که این لاشیا تاوان میدن زنده بمونیم
پاسخحذفمنم با ماجرای هواپیما تنفرم به اوج رسید، هنوز غمگینم و این غم با من خواهد ماند
پاسخحذف