مادرم تلفن رو قطع کرد و به برادرم گفت چه خوبه که ما تو خونه آرامش داریم خونههای بقیه... و شروع کرد از ماجراهایی که پای تلفن شنیده تعریف کردن با مضمون آشفتگی خانوادهها. برای من خندهدار بود که به این اوضاع میگفت آرامش. یعنی خب اگر بدونه تو مغز من چی میگذره به این اوضاع میگفت وضعیت جنگی. ولی من یه کار رو خوب بلد باشم اینه که از ظاهرم درونم پیدا نیست. خیلی سختجونم در تحمل سختیها و خیلی خوددارم در بروز احساسات. ولی میدونم که طوفانها از راه میرسند. این خونه پوسیده شده و هر روز یه جاش عیب میکنه. مرگ منتظر ماست. بالاخره یکی از ما سه نفر زودتر خواهد مرد. خامنهای خواهد مرد و این اتفاق مهمی تو این خونه خواهد بود. آخرین باری که مادرم مریض شده بود میگفت من برای هر اتفاقی آمادهام. به مرگ تکتکمون فکر کردهم و میدونم بعدش باید چکار کنم. ولی دروغ میگه. همین چند ماه پیش رفته بودم خونه فرهاد و شب مست بودم و خوابم برده بود و پنج صبح بیدار شدم دیدم پونزده بار زنگ زده و نمیدونم چند بار اسمس داده که کجایی و همون موقع که رفتم خونه بیدار مونده بود و نگران. نه تنها آماده نیست بلکه با کوچکترین بادی این خونه نابود خواهد شد. من تا حالا انقدر احساس خفقان نکرده بودم. انگار تو ده لایه دیوار حبسم. خانواده، جامعه، حکومت و خود زندگی. دوست دارم یجوری منفجر بشم که مثل اون صحنهی ترمیناتور یک (فکر کنم) که موج انفجار همینجوری تمام شهر رو نابود میکنه، هیچ موجود زندهای باقی نذاره. روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم. آرزو چه معنی داره وقتی نمیدونی مرگ از کجا قراره سر برسه. نه که تخم کشتن خودم رو نداشته باشم، نمیخوام این "آرامش" این خانواده رو به بدترین شکل به هم بزنم. اینم خودش تناقض عجیبیه. من از همه متنفرم ولی کاری هم علیهشون نمیکنم. واقعا اگر دهان به حرف زدن باز کنم از دهانم آتیش بیرون میاد. سالهاست اینجوریه ولی هیچ اتفاقی نمیافته. چه زرنگ بودن اونایی که رفتند خارج یا به هر روشی پولدار شدند. من هیچوقت عقلم کار نکرد که خودم رو مثل اینا نجات بدم. به قطع احمقترین آدم نسل خودم هستم.
مگیر آینه پیشِ ز خویش بیزاران...
پاسخحذفمنم یه احمقم که منتظره مرگش برسع
پاسخحذفyou are great and smart!
پاسخحذفplease read "how to do the work" by dr Nicole LePera
پاسخحذف