تو آشپزخونه داشتم نون و پنیر درست میکردم. مامانم داشت با تلفن حرف میزد. از خندههای خجالتزدهاش میتونستم حدس بزنم داره درباره چی حرف میزنه. میگفت: «نمیدونم والا. بش میگم ولی...» طرف یه چیزی میگفت باز مامانم میخندید میگفت: «نه قصد ادامه تحصیل نداره. حالا بش میگم بتون خبر میدم» قطع کرد یکم پای تلفن نشست بعد اومد سمت آشپزخونه تو راه با همون خندهی خجالتزده گفت: «برات خواستگار پیدا شده. دختر خوبیه» گفتم: «فقط دخترای بد» خندید و شروع کرد مشخصات دختره رو بگه با نون و پنیر توی دهنم و خنده از آشپزخونه خواستم برم بیرون دست گذاشت رو سینهام که نرو نمیگم. دوست نداشتم تو اون موقعیت خجالتزده ببینمش. گفت: «هر کی میگه قصد ادامه تحصیل داره میگم نه فقط قصد ادامه زندگی داره» گفتم: «همونم ندارم» گفت: «از اینکه داری نون و پنیر میخوری معلومه داری». هر دومون خندیدیم.