۱۹ مرداد ۱۳۹۳

شنبه
تا حالا آبمیوه گیری نداشتم و امروز موفق شدم آب هویج بگیرم. چقدر دنگ و فنگ داره. فکر کردم هویج آبدار و کم‌آب هم داریم؟ یا با تفاله‌هاش چکار میشه کرد؟ احتمالا میشه مربا درست کرد. هر چیز جدیدی که درست می‌کنم بیشتر به ارزشش پی می‌برم. کم کم مثل ژاپنیا قبل از هر غذایی می‌شینم روی زمین و دولا راست میشم. 
امروز علی زنگ زد. هنوز تو بدترین حال هم جواب تلفن علی رو میدم. یکم شوخی کرد و گفت گوشی دستت باشه. تا گفت الو شناختم. حامد بود، اومده ایران. دوستم که رئیسمم بود ولی هیچیمون به رئیس و مرئوس نمی‌خورد. هنوز از شنیدن صدای داش‌مشتی‌‌اش کیف می‌کنم. همیشه برام سوال بود که با آمریکاییا چجوری انگلیسی حرف می‌زنه؟ قرار شد این روزها همدیگه رو ببینیم. وقتی قطع کردم خوشحالیم یهو خوابید چون فکر کردم باز باید مثل هر سال به سوال "چه خبرا چکار می‌کنی؟" جوابای گنگ و پرتی بدم. خب هیچ کاری نمی‌کنم. یعنی چیز قابل ذکری نیست وگرنه من که از داخل یه سره در حال تغییر فصلم، فصل‌های غیرتکراری. شاید بخاطر همین چیزاست که دارم خاطرات روزانه می‌نویسم. شاید بعد از مدتی این تغییرات قابل رویت بشه. الان دارم به فیلم یا کتابی فکر می‌کنم به اسم «چیزهای قابل ذکر».
یه کافه سر کوچه باز شده یکی دو بار از جلوش رد شدم روم نشده بپرسم کارگر می‌خوان یا نه. بدم میاد از کافه و آدماش ولی اگه بتونم تو آشپزخونه‌اش چیزی بپزم خوبه. شجاعتمو جمع کنم یه روز برم بگم. 
پُر از نگرانی‌ام. جرأت ندارم به هیچ طرفی نگاه کنم. انگار وسط جنگ دارم عکس پرسنلی می‌گیرم. سرم و نگاهم ثابت رو به قسمت خالی زندگیمه.

یکشنبه
باید زنگ بزنم به جمشید صابخونه قبلی‌ام که پولم رو ازش بگیرم. روزهای آخر خیلی اذیتم کرد. تمام اون یک سال خیلی آدم خوبی نشون می‌داد و یهو چند روز آخر از این رو به اون رو شد. همش به خودم می‌گفتم چطوری انقدر دروغ میگن. غر زدن نبود واقعا دوست داشتم بدونم چطوری از اون نقش یهو اومد تو این نقش؟ اون خونه‌ی قشنگ، اون خونه‌ای که دیگه مثلش رو پیدا نمی‌کنم چرا دست اون احمق بود؟ خونه خیلی قدیمی بود و می‌خواست بکوبه و بسازه. پای تلفن داشت به مشتری قیمت می‌داد و منم با موبایلم حساب کردم نزدیک سه میلیارد می‌شد. پشمام ریخته بود از این قیمت. بعد وقتی خواستم بلند شم گفت ندارم پولتو الان بدم. چقدر؟ پنج میلیون. گفت اول شهریور میدم. انقدر حالم بد بود که نمی‌تونستم مکالمه رو به سمت دعوا نکشونم. برای همین گفتم باشه اول شهریور. ولی حالا که باید بش زنگ بزنم فکر می‌کنم به این راحتیا پولو نمیده. شایدم راحت بده ولی من بعید می‌دونم اون آدم خسیس کثافت چیزی راحت از دستش دربیاد. خلاصه منتظرم یه وقتی برسه که اعصابش رو داشته باشم بش زنگ بزنم.
امروز یه هواپیما سقوط کرد. نزدیک خونه سابقمون. اون روزها همیشه منتظر این اتفاق بودم. چند بار هم خوابش رو دیدم که با چشم هواپیما رو دنبال می‌کنم و می‌خوره زمین. همین شکلی که امروز شد. مردم اون بیرون خیلی ریسک‌پذیرند. من که هر روز از اینکه غذایی برای خوردن دارم و کولر خراب نمیشه خدا رو صدهزار مرتبه شکر می‌کنم.

دوشنبه
 خارجم.

سه‌شنبه
صدای اندی از خونه همسایه‌ی پر سر و صدا میاد. "چه احساس قشنگی تو قلبم تو رو دارم ببین چه خوبه ای گل تویی تو روزگارم". خیلی آدمای جالبی باید باشن. آخرین خاندان سرخوشی که با هم با صدای بلند اندی گوش می‌دادن دایی‌ام اینا بودن زمانی که پسراش ازدواج نکرده بودن. فعلن دوست دارم با صداها بشناسمشون.
تو خواب ده دقیقه اول یه فیلم بلند رو دیدم که خیلی خوب ساخته شده بود. تو خواب می‌دونستم فیلم رو من نساختم. درباره یه راننده آژانس بود که چند تا پسر نوجوون پولدار رو از مدرسه می‌آورد خونه. هر کدوم از پسرا داشت با آیفونش یه کاری می‌کرد، یکی فیلم می‌گرفت و دوربین مثل آیفون زردی که دست پسره بود روی هوا خیلی ملایم در حرکت بود. می‌دونستیم این فیلم و حرف‌های معمولی که تو تاکسی زده میشه موضوع فیلمه. درباره دخترا، درباره اینکه هر کدوم امروز میرن چکار می‌کنن و درباره راننده تاکسی که کارش جمع و جور کردن گندکاری پسرها هم بود.
اینجا هم مثل خونه قبلی و قبل‌تری موقع خواب سرم می‌خوره به دیوار. باید وسط اتاق بخوابم؟ این دیگه چجور مشکلیه؟

چهارشنبه
 تو ایران فیلم نشسته بودم و منتظر بودم عکسام ظاهر شه. داشتم به پدیده‌ی «دخترهای ایران فیلم» فکر می‌کردم. وقتی وارد میشی سرشونو کردن تو کون هم و دارن یه چیزهایی رو خیلی جدی برای هم تعریف می‌کنن. فکر می‌کنی باید وایسی تا حرفشون تموم شه بعد حرف بزنی. ولی هیچ‌وقت تموم نمیشه. کم کم متوجه میشی دارن درباره آدمهای فامیلشون یا سریال یا همچین چیزهایی حرف می‌زنن. مجبور میشی وسط حرفشون بپری و اونا هم با یه مکث و پشت چشمهای نازک سرشون رو برمی‌گردونن و جوابتو میدن. صندوقدار با دختری که روی زمین نشسته بود داشت حرف می‌زد و بدون اینکه به من نگاه کنه کارای منم می‌کرد. داشتن درباره جدایی آزاده نامداری و فرزاد حسنی حرف می‌زدن. خوب که همه‌ی جوانب بحث رو سنجیدن و ساکت شدن یکیشون برگشت به متصدی ظهور فیلم گفت «منا آزاده نامداری از فرزاد حسنی جدا شده؟» منا نگاهش کرد. ادامه داد «مث اینکه قبلن جدا شدن و تازگیا رسانه‌ای شده» منا لب و چونه  و شونه رو با هم بالا انداخت که یعنی نه می‌دونم چی میگی نه مهمه برام. و باز تمام اون یک ساعت حرف حرف حرف. چه اسم برازنده‌ای: ایران فیلم.

پنجشنبه
خواب دیدم تو یه هواپیمام. با آدمای داخل هواپیما که اغلب آشناهای دور و نزدیکن رودرباسی دارم. دم در توالت همه‌ش در حال تعارفیم. کاپیتان اعلام می‌کنه که مجبور به فرود اضطراری هستیم. معلوم میشه تو منطقه فقیرنشینی تو هند باید فرود بیایم. کاپیتان اعلام می‌کنه که ما رو مجبور به فرود کردن. ما و یه هواپیمای آمریکایی رو تا توجه جامعه جهانی رو به عوض اون منطقه و مخصوصا مشکل بی‌آبی‌شون جلب کنن. من خیلی خوشحال بودم از این اتفاق. دیگران از خوشحالی من عصبانی شده بودن. وقتی پیاده شدیم صحنه‌های خیلی دلخراشی دیدم از آدمهای لاغری که از بی‌آبی روی زمین دراز به دراز افتاده بودن. ولی باز خوشحال بودم که این یه چیز «متفاوته».

جمعه
 با عاطفه رفتیم کافه گرامافون. حداقل یه سالی بود که کافه نرفته بودم. یه چیزی سفارش دادم به اسم یلو سامر که توش زعفرون و کاسنی و یه سبزی طعم‌دار بود که یادم نیست چی بود. با اینکه خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم حرف‌هامون داره کم‌تر از قبل میشه چون همه چیزمون داره شبیه هم میشه. همون اول گفت چاق‌تر شدی گفتم چرت نگو. شب که خودمو وزن کردم یه کیلو اضافه کرده بودم، 56 کیلو.
شب از شیرینی فروشی نرسیده به تجریش خواستم نیم کیلو شیرینی کشمشی و ربع کیلو دالاس بگیرم. دالاس یه شیرینی کوچیک نارگیلی با طعم نسکافه است که گردو و زرشک هم داره. دختر شیرینی فروش خیلی هول بود. وسط ماجرا یه پسری که اونجا قدیمی‌تر بود اومد گفت این خانوم الان یکم هول شدن و الا خیلی مسلطن‌ان. دختره خودش گفت تازه اومده هنوز خیلی چزا رو بلد نیست. گفتم عوضش خوشرویید. به پسره چشم و ابرو اومد که بفرما. گفت بعضیا (با چشم به پسره اشاره کرد) میگن بداخلاقی. پسره گفت نه یکی از بهترین پرسنل ما هستن ایشون. دختره گفت خوشم میاد تعریق کن ازم. موقع کشیدن و حساب کردن دستگاهشون خراب شد. دختره باز هول کرد و هی می‌گفت وای خیلی بد شد. بالاخره حساب کرد و من بیرون رفتم و به تجریش که رسیدم فهمیدم اشتباه حساب کرده و من باید بیشتر بشون پول می‌دادم. برگشتم و گفتم اینجوری شده. باز دختره گفت وای خاک تو سرم خراب کاری کردم. پسره سریع پرید و دوباره حساب کرد و گفت شما سه تومن دیگه باید بدید. ژان والژان برعکسی شده بودم. بم گفت شما خیلی آدم شریفی هستید. من حواسم یش دختره بود می‌خواستم بش بگم بی‌خیال بابا سخت نگیر ولی نشد دیگه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر