۰۴ آذر ۱۳۹۱

دو تا چشم سیاه داری؟

سه روز پیش ظهر بیدار شدم. لپ تاپم از شب قبل روشن بود. نسترن صبح تو جیتاک پی‌ام داده بود. جواب دادم و گفتم من تازه بیدار شدم برم یه چیزی بخورم الان میام. رفتم تو آشپزخونه یادم افتاد که راه‌آب ظرفشویی خیلی وقته گرفته و من قرار بوده بازش کنم. از مسیر یخچال برگشتم سمت ظرفشویی، دستکش‌های ظرفشویی رو دست کردم، لوله‌های زیر سینک رو باز کردم و اسید رو برداشتم که توش بریزم. یه ذره که ریختم یه بخاری از لوله بلند شد، یه صدایی داد و پاشید بیرون و یه قطره افتاد توی چشمم. دقیقن توی چشمم. سوزش شدیدی حس کردم. همخونه‌ام گفت آب بکش. دویدم سمت توالت صورتمو گرفتم زیر آب. سفیدی چشم راستم قرمز شده بود و باش نمی‌تونستم ببینم. زمان خیلی تند شده بود. یه لحظه فکر کردم این همون اسیدیه که مجانین به صورت معشوقه‌های بخت‌برگشته می‌پاشند. فکر کردم نمی تونه تأثیری نذاره. شلوارمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. سر کوچه‌مون بیمارستان بود ولی اورژانسش گفت کاری از دستش برنمی‌آد. گفت یا برو فارابی یا بیمارستان چشم پزشکی سر ظفر. باز با ریتم تندی فکر کردم الان پایین شهر احتمالن از بالاشهر شلوغ‌تره! چه استدلالی بود؟ فقط دویدم اون دست خیابون و یه ماشین دربست گرفتم گفتم سر ظفر. سوزش چشمم بیشتر شده بود و هیچی نمی‌دید. یکم بالاتر تو ترافیک گیر کردیم. طبعن حتی لامبورگینی هم داشته باشی مسیر ولیعصر رو با اتوبوس زودتر می‌رسی ولی لابد فکر کرده بودم به داستان من دربست گرفتن و به راننده فشار آوردن که زود باش زود باش بیشتر میاد. تو ترافیک به داییم که دکتره زنگ زدم گفتم اینجوری شده. با یه لحن نگرانی گفت باید مرتب بشوریش. قطع کردم و حس کردم با این ترافیک خیلی طول می‌کشه تا برسم. به تأثیر اسید روی صورت اون دلبرکان بدبخت فکر کردم. به این که چشم واسه من از بقیه اعضا ضروری‌تره. به این که یه قطره چطور پریده و از این همه جا چشم پف‌کرده منو پیدا کرده؟ با همین سرعت نتیجه گرفتم که باید قید چشم راستمو بزنم. از شدت سوزش دولا شده بودم. بعد به این فکر کردم که حالا یکی دیگه هست. با اینم میشه دید. یادم اومد تو کتاب گفتگو با مرگ آرتور کوستلر میگه به کسی که یه پاش رو از دست داده اگه بگید خیلی‌ها هستن که دو تا پا ندارن باش همدلی نکردید بلکه به استهزا کشیدیدش. ولی خیلی هم چیزی که به خودم می‌گفتم مسخره نبود. گفتم پا و دست فرق می کنن. چشم و گوش یکی نباشه یکی دیگه هم هست. فوقش کیفیت تصویر فرق می‌کنه. با همون سرعت پردازش حتی به این فکر کردم که می‌تونم مثل کیارستمی برای همیشه عینک دودی بزنم. بعد دیدم چه زود به مرحله پذیرش رسیدم. از سر عباس‌آباد تا نزدیکی‌های ونک طول کشید تا بپذیرم. راننده منو سر ظفر پیاده‌ کرد. دیدم بیمارستانی اون اطراف نیست. از یکی سوال کردم گفت سر اسفندیاری. یه خیابون بالاتر. پیاده رفتم بالا و تو مسیر با وجود سوزش چشم  متوجه بارون هم شدم. رسیدم و چشمم رو کلی شستشو دادن تا سِر شد. پلکم باز بود و اگه دستم رو روی چشم چپ می‌ذاشتم تصویر ماتی می‌دیدم. دکتر قطره و پماد داد و خواست که دو روز بعد باز برم پیشش. با اتوبوس برگشتم. یکی درمیون دستم رو روی چشم چپ و راستم می‌ذاشتم و کیفیت تصویر رو چک می‌کردم. اول فکر کردم من خیلی فاز انسانِ به زندگی بازگشته گرفتم ولی وقتی رسیدم دیدم مردم تو فیس‌بوک از این حرف‌های "از اون روزاست که فلان" و "هوا هوای فلانه" نوشتند. گفتم نه پس هوا بدون توجه به چشم‌های من کیفیت مناسبی داشته. زیاد نگذشته بود و من چتم رو از سر گرفتم، انگار رفته بودم نیمرو بخورم.

۷ نظر:

  1. عجب همخونه بی بخاری داری، خودمونیم...

    پاسخحذف
  2. همینجوریش قابل هضم نبودی حالا اگه میشدی مایکل جکسون یه چشم من چه خاکی باید می ریختم تو سرم ؟؟ گند می زدی به اون پیرهن قرمزه که قرار بود بپوشم!عمرا با این لباس شیکم بشینم پیش تو یه چشمی !

    پاسخحذف
  3. بابا همخونه خونسرد خیلی خوبه. گفت چشممو بگیرم زیر آب دیگه. بخار بیشتر لازم نبود دیگه :))

    پاسخحذف
  4. دلفین جان نگران این چیزا نباش. شما در دسترس باش بقیه اش با من

    پاسخحذف
  5. جا داره یه فیلم کوتاه از روی این لحظات ساخته بشه، البته اگه مشابهش تا بحال ساخته نشده

    پاسخحذف
  6. دیگه میگن مهمون یه روزش خوشه . . . دو روزش خوشه . . روز سوم نا خوشه . . .

    پاسخحذف