شب يلداي سال هفتاد شنبه بود. در واقع شنبه ي متصل به يكشنبه. امتحان هاي ثلث اول كلاس سوم. من و خواهرم خونه حليمه خانوم همسايه مون بوديم. شوهرش ممد آقا بازيكن تيم گسترش بود كه اون سال دسته اول بازي مي كرد. من و پسراش رو معمولن با ژيانش مي برد آزادي فوتبال تماشا كنيم. اون موقع بازيكناي فوتبال پسراي همسن من داشتن، هشت نه ساله. ما منتظر بابا و مامان و داداشم بوديم كه رفته بودن سفر و قرار بود اون شب برگردن. حليمه خانوم هي مي گفت امشب بلندترين شب ساله و براي آدم منتظر خود منتظر شدن شب يلداس. صبح شد. پسرخاله ام اومد به حليمه خانوم يه چيزي گفت و اونم پغي زد زير گريه و اومد به ما گفت مادربزرگتون حالش بده بايد بريد اهواز. من باهوش بازي درآوردم به خواهرم گفتم آجي مرده اينا ميگن حالش بده. كتاب قرآنم رو برداشتم كه وسط مراسم و اينا بخونم واسه امتحان. با كلي از فاميلا با قطار رفتيم اهواز. يه ميني بوس اومد دنبالمون يه راست رفتيم بهشت آباد. جمعيت زيادي بود. من از وسطشون رد مي شدم و با رد شدن من صداي گريه جمعيت بيشتر مي شد. عمه ام بلندم كرد با گريه گفت اين پسرشه و ملت دوباره زدن زير گريه. فكر كن مثل علي اصغر بلند كردن تو تعزيه. جلوتر مادربزرگمو تو جمعيت ديدم. فرضيه ام از بين رفته بود و هيچ گزينه ي ديگه اي هم نداشتم. حتي متوجه حرف عمه ام نشده بودم. به خاك تازه اي رسيدم كه مرده توش بود و روش پلاكي بود كه اسم بابام رو نوشته بود. از اينجا رو تا خونه يادم نيست. اين نحوه ي مواجه كردن يه بچه هشت ساله با مرگ پدرش فقط تو اين كلوني احمق ها ممكنه. كه كل مراسم خاكسپاري و عزاداري تو اين مملكت يه مراسم مازوخيستيه. كتاب قرآنم رو همونجا گم كردم و ديگه به تهران برنگشتم و يك ماه بعد همون اهواز رفتم مدرسه. كارتن كتاب هايي كه بچه هاي مدرسه قبلي م برام فرستاده بودن تو پست گم شد و فقط نامه ي معلمم آقاي صمدپور به دستم رسيد كه گفته بود همه دوستم دارن و به فكرم هستن.
يه دوستي داشتم كه تمام عمرش رو تو يه خونه ويلايي قديمي زندگي كرده بود و وقتي مي رفتي در خونه، مثل همون خونه هاي قديمي بايد زنگ بلبلي خونه رو مي زدي و طرف مي اومد در رو باز مي كرد و تازه با باز كردن در متوجه مي شد كي پشت دره. مي گفت من هيچ تصوري از آيفون صوتي هم ندارم چه برسه به تصويري. تصور اينكه قبل از باز كردن در بدوني كي پشت دره. فكر مي كنم منم به همون ميزان تصوري از زندگي با پدر ندارم. يه چيزهاي محوي مثل يادآوري يه فيلم قديمي تو خيالم هست. از اون يادآوري ها كه نه يه تصوير متحرك كه فقط عكس هايي رو بخاطر مي آري. مثل وقتي كه توي تاكسي روي پاش نشستم و ته ريشش به صورت مي خوره و من هي صورتم رو كنار مي كشم. يا وقتي روي موتورش نشستم و گاهي سرم رو بالا ميارم و تصوير سر و تهش رو مي بينم كه باد به صورتش مي خوره. يا وقتي دير رسيديم به استاديوم و داريم ديواره ي پرشيب كنار استاديوم رو بالا ميريم كه به طبقه دوم برسيم. يا وقتي رفته سركار و من ميرم پيرهنش رو از كمد برمي دارم و بو مي كنم. انقدر همه چيز دور شده كه اگه كسي پيدا بشه و مدتي بم تلقين كنه كه اينا همه خيالات منه باور مي كنم.
حالا چيزي كه بعنوان بابام مي شناسم كسيه كه سالها تو ذهنم ساختم. نه مي تونم بگم وجود نداره نه مي تونم ثابت كنم اين مرد همون آدميه كه بيست سال پيش مرده. آدمي كه تو دوره هاي مختلف زندگيم احضارش كردم و ازش خواستم بام حرف بزنه. برام تجسم يه مرد كامل بوده و هميشه وجدان من. مدت هاست هيچ چيز راضي كننده اي براي بابام نداشتم. فكر مي كنم ديگه ازم قطع اميد كرده. سنگيني نگاهش رو حس مي كنم. سيگار وينستونش و ساعتي كه موقع تصادف از كار ايستاده هنوز تو كمده. ولي من جرات ندارم بشون سر بزنم. همين حالا كه اين كلمات رو دارم تايپ مي كنم دستم مي لرزه. يك بار پدرم منو ساخته و حالا اين منم كه پدرم رو مي سازم و هيچ كدوم از هم گريزي نداريم. من هميشه پسرش هستم و اون هميشه كنار اتاق سيگار مي كشه.
يه دوستي داشتم كه تمام عمرش رو تو يه خونه ويلايي قديمي زندگي كرده بود و وقتي مي رفتي در خونه، مثل همون خونه هاي قديمي بايد زنگ بلبلي خونه رو مي زدي و طرف مي اومد در رو باز مي كرد و تازه با باز كردن در متوجه مي شد كي پشت دره. مي گفت من هيچ تصوري از آيفون صوتي هم ندارم چه برسه به تصويري. تصور اينكه قبل از باز كردن در بدوني كي پشت دره. فكر مي كنم منم به همون ميزان تصوري از زندگي با پدر ندارم. يه چيزهاي محوي مثل يادآوري يه فيلم قديمي تو خيالم هست. از اون يادآوري ها كه نه يه تصوير متحرك كه فقط عكس هايي رو بخاطر مي آري. مثل وقتي كه توي تاكسي روي پاش نشستم و ته ريشش به صورت مي خوره و من هي صورتم رو كنار مي كشم. يا وقتي روي موتورش نشستم و گاهي سرم رو بالا ميارم و تصوير سر و تهش رو مي بينم كه باد به صورتش مي خوره. يا وقتي دير رسيديم به استاديوم و داريم ديواره ي پرشيب كنار استاديوم رو بالا ميريم كه به طبقه دوم برسيم. يا وقتي رفته سركار و من ميرم پيرهنش رو از كمد برمي دارم و بو مي كنم. انقدر همه چيز دور شده كه اگه كسي پيدا بشه و مدتي بم تلقين كنه كه اينا همه خيالات منه باور مي كنم.
حالا چيزي كه بعنوان بابام مي شناسم كسيه كه سالها تو ذهنم ساختم. نه مي تونم بگم وجود نداره نه مي تونم ثابت كنم اين مرد همون آدميه كه بيست سال پيش مرده. آدمي كه تو دوره هاي مختلف زندگيم احضارش كردم و ازش خواستم بام حرف بزنه. برام تجسم يه مرد كامل بوده و هميشه وجدان من. مدت هاست هيچ چيز راضي كننده اي براي بابام نداشتم. فكر مي كنم ديگه ازم قطع اميد كرده. سنگيني نگاهش رو حس مي كنم. سيگار وينستونش و ساعتي كه موقع تصادف از كار ايستاده هنوز تو كمده. ولي من جرات ندارم بشون سر بزنم. همين حالا كه اين كلمات رو دارم تايپ مي كنم دستم مي لرزه. يك بار پدرم منو ساخته و حالا اين منم كه پدرم رو مي سازم و هيچ كدوم از هم گريزي نداريم. من هميشه پسرش هستم و اون هميشه كنار اتاق سيگار مي كشه.
رویایی میگه مادر که می میرد دیگر نمی میرد. فک کنم راست میگه پسر! خوب فک کنم الان دیگه بهتره سکوت کتم!
پاسخحذفپدران و مادران عزیز، زنده یا مرده، کاشکی وقتی ماهارو تو این دنیا میکاشتن دوزار فکر میکردن که این ثمره ی زندگیشون چه گهی قرار بخوره، که اصلا گهی برای خوردن مونده یا نه . . . که حضرت پدر تا بود، غم بود و اخم بود و تحقیر و انزوا، وقتی هم رفت درد ماند و جای خالی و خلا بزرگتر.
پاسخحذفمحمد، تو جزو خوشبخت ترین هایی که برادر داری یا احتمالا کس و کاری . . .
سالهاست دنبال معجزه ام.
و این اتفاق .. و نمایش ِ مازوخیستی ِ این اتفاق توسط بزرگتر ها و عاقل ترها تا کجا شب های یلدات و طولانی کرده؟ .. دستهای تو می لرزه و من مثل دیوانه ها گریه می کنم.. بیشتر از همه برای بیماری که تو این خاک هست... که غم ها رو تراژدی های همیشگی می کنه برای ماها.. از دست دادن ها رو پتک می کنه چنان می کوبه بر سرمون که تا همیشه جاش بمونه...
پاسخحذفالهی...خیلی غم انگیزه...هاله ای از اندوه روی تک تک کلماته...
پاسخحذفلعنت ...
پاسخحذفلايك تو فيس بوك هيچ حسني نداشته باشه، موقعي كه مي خواي احساست رو بيان كني و نمي دوني با چه زبوني حرف بزني كاربرد داره، كاش مي شد متنت رو لايك كنم
پاسخحذفتبریک برای این قلمت
پاسخحذفhttps://www.facebook.com/permalink.php?story_fbid=333269863351661&id=217905124888136
پاسخحذفچقدر شبیه من بودی . من هم وقتی 11 ساله بودم پدرم رو از دست دادم . تویِ یک مسافرت . شبِ قبل از عروسی خواهرم . پدرم بت بود برام . هنوزم هست . هنوز مردی به بزرگی اون ندیدم . مردی که فکر می کنم هیچوقت دیگه پیدا نمیشه که همسرش رو انقدر دوست داشته باشه . پدری که ... . من با توشتت گریه می کنم ( این یه فعلِ نادره برایِ من ) .
پاسخحذفچقدر این نوشته اثرگذار بود...
پاسخحذفچقدر ناراحت کننده بود:( فقط خواستم بدونی شاید پدری که تو توی ذهنت ساختی و باهاش درد دل می کنی خیلی امیدوارکننده تر از پدرهای واقعی ما باشه. خیلی از پدر ها شخصیتشون جوریه که تصورش را هم نمی تونیم بکنیم داریم باهاشون درد دل می کنیم!
پاسخحذفروحش شاد
پاسخحذفتو هم که نوشته هات نابودکننده ست. آدم لال میشه. امیدوارم بابات اونورا خوشحال باشه.
پاسخحذفچقدر دردناک.کلونی احمق ها رو درست و دقیق گفتی.واقعا که.دوستی خاله خرسه هم انقدر ضربه زننده نبود.
پاسخحذفاخوان ثالث میگه:
پاسخحذفعمر آینه بهشت، اما آه/ بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه/ نه مهر فسون نه ماه جادو کرد/ نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
درد آوره...
پاسخحذفکلونی احمق ها کمه! واقعا کمه!!
حرف ژوکوند رو قبول دارم. شاید پدر ساختگی تو بسیار واقعی تر از بسیاری پدرهاست که حتی جرئت حرف زدن باهاشونم نیست چه برسه به درد دل. من با اینکه پدرم رو بسیار دوست دارم اما خیلی وقتهاست که دلم میخواد باهاش درددل کنم اما از اونجا که اون دوست نداره بشنوه صرف نظر می کنم.
پاسخحذفاما جدا از این حرفها بهتون پیشنهاد می کنم کتابی بنویسید داستان کوتاه یا بلند که هرچه باشد مطمئنم بسیار خواندنی خواهد شد. قلم بسیار زیبایی دارید.
لعنت به تو پسر با این نوشتنت، لعنت به من که بعد اینهمه مدت ترک خوندن دیگران بازم میام و یه پست می خونم و می رم سراغ پس های دیگه، اصلا لعنت به این زندگی !
پاسخحذفah...ghalbam!
پاسخحذفچقدر دردناک مواجه شدی با از دست دادنش... و چقدر نداشتنش ویران کنندس...
پاسخحذفچقدر دردناک مواجه شدی با از دست دادنش... و چقدر نداشتنش ویران کنندس...
پاسخحذف