قرار بود امروز با داداشم بریم اسپیلت بگیریم برای پذیرایی. اتاق من کولر داره ولی مامانم نمیاد تو اتاق من. میگه اتاقت یه چیزی داره مثل انرژی منفی. وقتی می خوابم توش از خواب می پرم. پذیرایی کولر آبی داشت. مامانم اول تابستون کولر آبی رو فرستاده بود برای مادربزرگم. تا پارسال با ما زندگی می کرد، انقدر گفت من خونه ندارم، بعد عمری باید دربه دری بکشم که دایی ها براش یه خونه اجاره کردن. از وقتی یادمه خونه ما زندگی می کرد ولی همیشه می گفت در به درم! فکر می کرد مهمونه. راستش من ازش خوشم نمیاد. طبق معمول بیمارستان بستری شده. مامانم الان از بیمارستان اومده. میگه دیگه اسپیلت نگیریم دیگه آجی عمرش به دنیا نیست. همین روزها تموم می کنه. همون کولر آبی رو برمی گردونیم پول برقمون زیاد میشه. میگه آخرین باری که تونسته حرف بزنه گفته بگید محمد بیاد ببینمش. بم گفته بودن ولی گفتم مثل همه دفعه های پیش که دو دستی چسبیده به زندگی و تا بوی مردن بش می خوره زمین و زمان رو میگه بیان دیدنش باز گفته برم. نمی دونم چرا منو دوست داره. همیشه نوه های دیگه اش شاکی بودن که این گوشت تلخو دوست داری ما که بت سر می زنیم رو دوست نداری. فردا میرم ببینمش. حالا نمی دونم اگه تا فردا دووم نیاره چه حسی پیدا می کنم.
پ ن: یکی از اولین پست های وبلاگم درباره همین بود!
منهای انرژی منفی اتاقت، وبلاگت چیزی دارد عجــــیب . آدم را توی روایتهاش غرق می کند.
پاسخحذف