۰۹ تیر ۱۳۸۹

شاید لازم باشه چند ساعتی بگذره و من آرامش بیشتری داشته باشم و با «عقل سلیم» درباره اش حرف بزنم تا پشیمون نشم ولی مهم نیست. پشیمونی هم بخشی از زندگیه. همونطور که این غمی که پا روی سینه ام گذاشته الان واقعیت داره. روزهایی که چشم بند داشتم کسی که منو دنبال خودش می کشید هر چند لحظه یه بار می گفت سرتو بگیر پایین نخوری به میله. می گرفتم پایین. داد می زد پایین تر. پایین تر می اومدم. بعدها فهمیدم هیچ میله ای نبوده و این کارها برای اذیت کردن بوده. یا با چشم بند می بردند تا جایی و ول می کردند و من پام می رفت تو چاله ای و می افتادم جایی که نمی دونستم کجاست و می شنیدم دری پشت سرم بسته می شد و می گفت توالته. الان حس اون روزها رو دارم. آدمی که چیزی نمی بینه و بر اساس غریزه راه می ره و دیگران کنترلش می کنند. مهم نیست که کنترل کننده کیه مهم اینه که داری کنترل می شی و وحشتناک اینکه از بهترین آدم های زندگی ات. می دونم... بیشتر از هرکسی از ضعف ها و ناخوشی های روحم باخبرم ولی این رسمش نیست. به این زندگی و همه ی قرن ها تمدن انسان ها افتخار کنیم که آخرین دستاوردش این شده: قدرت کنترل حس «دوست داشتن».

و توان غمناک تحمل تنهايي

آيا ما دو بار زندگي مي كنيم؟ يك بار زندگي واقعي و يك بار نمايش آن براي ديگران؟ مي شود كه كسي قصه زندگي اش - چه لحظات بزرگ و چه اتفاق هاي ساده و روزمره - را براي كسي نگويد؟ همه ما راوي داستان خودمان نيستيم؟ آنگونه كه مي خواهيم؟ آيا زندگي براي خود ِزندگي امكان پذير است؟ آيا سفري به ناكجا، بدون همراه و بدون بازگشت امكان پذير است؟ زندگي در جزيره اي بي اميد بازگشت. ما به گفتن داستانمان نياز داريم.




در پايان فيلم بازگشت (آندره زوياگنيتسف)، عكس هاي آندره تنها راوي سفر اسطوره اي دو پسر و پدرشان است. وقتي در بازگشت نه نشاني از جسد پدر مانده نه ديگر ايوان و آندره آن دو پسر آغاز فيلم هستند. شايد همه ما زنده ايم كه روايت كنيم.




مردد ایستاده ام بر سر دوراهي
تنها راهي كه مي شناسم
راه بازگشت است
عباس كيارستمي



پی نوشت: پیداست که این نوشته ربط مستقیمی نه به فیلم بلکه به هیچ چیزی ندارد جز افکار پراکنده این روزهای من. 

۰۷ تیر ۱۳۸۹

تابستان
بوسيدن لب تو
موازنه برقرار شد

۰۵ تیر ۱۳۸۹

چراغ خانه از ترس روشن است نه انتظار

پیرزن همسایه هی به در می کوبه. پشت در ناله می کنه: همسایه... از تنهایی می ترسه. درو باز نمی کنم. منم تنهام. وقتایی که مامانم هست می ره پیشش تنها نباشه. من به دری نمی کوبم. می دونم کسی در رو باز نمی کنه. شاید این مرگه که در می زنه.



دو روز بعد التحریر: مامانم میگه دیروز دزد اومده بوده در خونه پیرزن رو می کوبیده که بچه هات گفتن بیام وسایل رو ببرم. نشونی هاش هم درست بوده. ولی پیرزن در رو باز نکرده. 

۲۹ خرداد ۱۳۸۹

برای اتفاق هایی که نمی افتد

برای دستی که نگرفتم

برای اشکی که پاک نکردم

برای بوسه ای که نبود

برای دوستت دارمی که مرده به دنیا آمد

برای من که وجودم نبودن است

ببخش

۲۸ خرداد ۱۳۸۹

فوتبال، یک اثر هنری

تصویربرداری و کارگردانی پخش تلویزیونی جام جهانی امسال دارد هر بازی را به یک اثر هنری تبدیل می کند. پیش از این قاب بندی تصاویر و کارگردانی بازی ها کاملاً در خدمت جریان بازی و اتفاقات آن بود و تمام تلاش صرفاً این بود که «اتفاقی» از دید بینندگان دور نماند. بدون تصویری خاص و قاب بندی باتأکید. هرچند استفاده از دوربین های با کیفیت بالا و استفاده از تصاویر بسیار آهسته از زمان جام جهانی فرانسه شروع شد و در لیگ برتر انگلیس ادامه یافت ولی باز هم این تمهید در جریان کلی بازی و در جهت روایتی بی طرفانه و خبری بود. هر چند در دفاع از این کارگردانی می توان گفت که وظیفه یک دوربین گزارشگر، دیده نشدن کارگردانی و قاب بندی است تا همه چیز در خدمت جریان بازی و خود اتفاق باشد و تداوم حسی بیننده حفظ شود ولی اتفاقی که الان در جام جهانی آفریقای جنوبی می افتد استفاده از ظرفیت های مدیوم تلویزیون است تا تجربه دیدن بازی از تلویزیون با هر مدیوم دیگری فرق داشته باشد. به تصاویر بسیار آهسته ای که در میان بازی پخش می شود دقت کنید: تأکید بر هیچ عمل (act)ی در صحنه نیست. تأکید بر تکه هایی از چمن که به پرواز در آمده اند، موهای بازیکن که در هوا تکان می خورد، زیبایی چهره و لباس و بدن بازیکنی یا تماشاگری، جمع شدن توپ در اثر ضربه و یا تغییر بسیار آهسته چهره یک مربی است. لحظه اهمیت دارد و شکل ظاهری اشیاء و این یعنی روح فوتبال.




عکس: +
پ ن: به آرزوی اینکه بازیکن فوتبال بشوم که نرسیدم، امیدوارم روزی کارگردان یک مسابقه بزرگ فوتبال باشم.

۲۷ خرداد ۱۳۸۹

روز می گذرد

دو سه روز به انتهای ماه مونده و فقط بیست تومن تو حسابم مونده. هر ماه همین وضعه. از سوم راهنمایی که تو صحافی دانشگاه چمران اهواز کار می کردم تا حالا تمام دارایی ام تلویزیونم، کتاب ها، فیلم ها، دوربین ها و همین بیست هزار تومنه. منتظر واقعی منم: منتظر مُردن.

۲۶ خرداد ۱۳۸۹

خاطره خود کلانتر جان است

یه فیلمی بود که هیچ چیزی ازش یادم نمونده جز این که یه پلیس داشت که دنبال یه قاتل زنجیره ای می گشت و آخرش معلوم شد قاتل خودش بوده و شب ها قاتل بوده و روزها پلیس. نه از سر خباثت و این حرفا، از این که روان داغونی داشت خودش نمی دونست. من الان اونجوری ام.

۲۲ خرداد ۱۳۸۹

این روزها هیچ جمله ای به نظرم احمقانه تر از جمله ای که با «مردم ...» شروع بشه نیست. مهم نیست کی گفته باشه.

۱۹ خرداد ۱۳۸۹

من كسي نيستم

يكي از مشكلات من با دنياي اطرافم اينه كه من هويت مشخصي ندارم. يعني كارت شناسايي ندارم، مدرك تحصيلي از هيچ دوره تحصيلي يا دوره هايي كه گذرونده ام ندارم، عضو هيچ جا نيستم: جايي كه آدم هويتي براي خودش دست و پا كنه. هميشه اين مشكل رو داشتم كه آدما ازم مي پرسن شما چي خونديد؟ كجا كار مي كنيد؟ كارتون چيه؟ يا وقتي جايي مي رم ازم كارت شناسايي مي خوان يا همين قائله اي كه پارسال گير افتادم. به هرحال چيزي كه جامعه از ما مي خواد اينه كه يه اتيكتي داشته باشيم. عضو يه Category باشيم. اين مي تونه از فرزند آدم مهمي بودن تا بچه محل خاصي بودن تا تحصيل كرده بودن تا فلان جا كار كردن باشه. حتي چيزي كه آدم ها رو ترغيب مي كنه كه تو مجتمع هاي مسكوني مهم مثل آتي ساز و اكباتان و برج تهران زندگي كنن همينه كه بشون هويت مي ده. 
چيزي كه تو فيلمنامه نويسي تفاوت «تيپ» و «شخصيت» رو مشخص مي كنه اينه كه تيپ داراي ويژگي هاي عمومي يه قشر خاص از جامعه است و شخصيت داراي ويژگي هاي منحصر به فرده. آدمي كه با بقيه آدمهاي جامعه تفاوت داره و جهانِ زندگيِ خودش رو خودش ساخته. به نظرم جامعه از ما توقع تيپ بودن رو داره نه شخصيت. داراي ليستي از مشخصات بي ابهام.
حالا من با همه آدم هاي نزديك و دورم اين مشكل رو دارم كه آدم خاصي نيستم و هويت تعريف شده اي ندارم. اعتراف مي كنم خودم اين راه رو انتخاب كردم و خودم تمام مدارك تحصيلي ام رو گم و گور كردم. هنوز در جواب اينكه كارِت چيه و چي خوندي، جواب مشخصي ندارم. 
هنوز هم گاهي كم مي آرم و در مقابل نگاه تحقيرآميز آدم ها يه هويت جعلي براي خودم مي سازم و تحويلشون مي دم. شايد يه روزي انرژيم تموم بشه و برم دنبال يه اتيكت خوب. ولي فعلاً من كسي نيستم.

۱۶ خرداد ۱۳۸۹

رونوشت به زايندگان ما، خدايان و بقيه



كتاب «تعاليم گائوتمه بودا براي گوسفندان» - نشر پيكان +

۱۴ خرداد ۱۳۸۹

زنان بدون ما

به طرز غافلگیرکننده ای از فیلم زنان بدون مردان خوشم اومد. چیزی درباره اش نمی دونستم (احتمالاً زمان نمایش فیلم زندان بودم) و همین دیدن بدونِ پیش فرضِ فیلم باعث شد ازش لذت ببرم. کتاب شهرنوش پارسی پور رو نخونده بودم ولی صدای گرمش رو چند باری از رادیو شنیده بودم و دوستش داشتم. همیشه دوست داشتم فیلمی تو فضای دهه بیست و سی ایران بسازم: اون روزهای شگفت انگیز و لباس ها و خونه ها و خیابون ها و آدم های دوست داشتنی. به چند علت توصیه می کنم فیلم رو ببینید:
- شبنم طلوعی: بازیگر محبوب من در تئاتر که حالا باید از این فرصت های محدود برای دیدنش استفاده کنیم.




- فیلم بر خلاف عنوانش و بر خلاف اکثر فیلم های فیلمسازان زن، غلوآمیز و ضدمرد نیست.
- طراحی صحنه و لباس، شهری که نمی دونم کجاست ولی به تهرانِ اون روزها احتمالا خیلی نزدیکه و آفتاب خوب  فیلم، استفاده درست و حرفه ای از صدا و موسیقی و - با تأکید - قاب بندی های خوب. خوشبختانه اکثر عوامل فنی غیر ایرانی هستن!




- بازی کوتاه شهرنوش پارسی پور (اگر اشتباه نکرده باشم چون پیش از این فقط صداش رو شنیده بودم) و بازی خوب بیژن دانشمند (بازیگر خوب فیلم بیست انگشت) و نوید اخوان خواننده ای که بازی اش غافلگیرم کرد و بقیه بازیگرها.
- برخلاف فیلم های مخملبافی و هالیوودی که این سالها خارج از ایران ساخته شده، نه متوهم و نه هالیوودزده است.
- به شخصه یه فیلم یا یه داستان خوب زنانه و بدون پرده پوشی رو به تمام فعالیت های فعالان حقوق زن ها ترجیح می دم.
- کارگردان از امتیاز جذابیتِ عبور از خطوط قرمز ذوق زده نشده و به جزئیات داستان و صحنه اش توجه کرده و جای زیادی برای کم کاری با عذرِ بیرون از ایران فیلم ساختن نگذاشته.
- من بدون پیش فرض فیلم رو دیدم ولی شما با نوشته ی من احتمالاً برعکس من خواهید بود. بعد از نوشتن این پست میرم سراغ حواشی و جریان ساخته شدن فیلم تو اینترنت ولی امیدوارم شما فیلم رو بدون این ها ببینید. فیلم پیدا میشه ولی اگر پیدا نکردید بم بگید.

۱۳ خرداد ۱۳۸۹

اینجوریه

ترس ها و امیدهای من تو دو تا چیز خلاصه میشه:

اینکه هرچی رو دوست دارم بالاخره بش می رسم: هر چقدر هم  ازش دورم کرده باشن، مثل بومرنگ بش برمی گردم.
و اینکه هرچی رو مسخره می کنم سرم میاد: هر چقدر دورش کرده باشم از خودم، مثل بومرنگ بر می گرده می خوره پس کله ام.

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

برآیند لحظات عاشقانه

من و عاشقم در آپارتمان‌ چهل متری‌ای که در خیابان حافظ اجاره کرده‌ایم روبروی تلویزیون نشسته‌ایم و سریالِ هلکوپتر امداد را تماشا می‌کنیم. من در حساس ترین لحظه‌ی داستان از جا برمی‌خیزم، به اتاق خواب می‌روم و ربدشامبر قرمز رنگی می‌پوشم و جلوی تلویزیون می‌ایستم و موهایم را شانه می‌زنم و در جواب اعتراض عاشقم اغواگرانه نگاهش می‌کنم. او لبخند می‌زند ولی همچنان سعی دارد داستان را دنبال کند. من پریز تلویزیون را از برق بیرون می‌کشم.
(برای درک بهتر این بخش از داستان بهتر است رجوع کنید به کتاب آمریکاییِ آرام اثر گراهام گرین ، ترجمه‌ی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، صفحه‌ی 143؛ آن جایی که پایل از فاولر، آن خبرنگار انگلیسی با تجربه، می‌پرسد:« عمیق‌ترین تجربه‌ی جنسی‌‌ای که تا به حال داشته‌ای چه بوده است؟»
و فاولر به آن آمریکاییِ جوان و آرام پاسخ می‌دهد:« یک روز صبح زود که در رختخواب دراز کشیده بودم و زنی را که ربدشامبر قرمز تنش بود و موهایش را برس می‌زد تماشا می‌کردم.»

در آن لحظه تمام حس اروتیک آن عاقله مرد انگلیسی بر این صحنه متمرکز شده بود. صحنه‌ای که به احتمال قوی با هیچ یک از معشوقه‌هایش تجربه نکرده بود، ولی در آن لحظه که در برج در کنار آن دو سرباز ویتنامی و آن آمریکاییِ آرام در وحشت حمله‌ی ویت‌کُنگ‌ها شب را به صبح می‌رسانید، تنها تصویری بود که ذهن خسته و پریشانش به یاد می‌آورد. به احتمال زیاد فاولر در آن لحظه به هیچ کدام از معشوقه‌هایش به طور اخص فکر نمی‌کرد؛ نه به فوئونگ، آن ققنوس زیبای ویتنامی، و نه به آن محبوب انگلیسی‌اش. آن تصویر برآیند تمام لحظات عاشقانه‌ای بود که آن مرد انگلیسی تجربه کرده بود.)
عاشقیت در پاورقی - مهسا محب علی - نشر چشمه


پیشنهاد: برای درک بهتر، داستان را با صدای نویسنده اش دانلود کنید و در خیابان های تهران پرسه بزنید و گوش بدهید.

۱۱ خرداد ۱۳۸۹

باور می کنم

زمان به عقب بر نمی گردد

ولی ...

چرا متوقف شده است؟