۲۴ مرداد ۱۴۰۳

آخرت یعنی همین روزها

 امشب مجبور بودم بیرون از خونه بگذرونم چون خونه پر از مهمون بود. می‌دونستم جونِ پنج شش ساعت تو گرمای بیرون پرسه زدن رو ندارم. اول هاستل‌ها رو چک کردم خیلی گرون بود. بعد فکر کردم میرم پارک لاله با یه زیرانداز. ولی یهو یه فکری به ذهنم زد. امروز سه‌شنبه است و سینماها نصف قیمت. با چهل تومن می‌تونی دو ساعت یه جای خنک روی صندلی خوب بشینی. فیلم‌ها رو دیدم یکی از یکی بدتر. برای همین بدترین رو انتخاب کردم که کمترین توجه رو ازم بگیره. تگزاس سه. از دم پله‌ها که بلیت رو چک می‌کردن تا دم در سالن که یکی دو نفر ایستاده بودند، هی مکث کردم که بهشون بگم اگه کسی بخواد کار شما رو بکنه باید چکار کنه؟ ولی روم نشد یا جمله‌ام با زمان‌بندی درست جور نشد. تو سایت‌های کاریابی فقط یه سینما کوروش رو پیدا کرده بودم که همچین کسی می‌خواستند که اون‌ها هم هیچوقت به تقاضای من جواب ندادند. وارد سالن که شدم دیدم چه جالب. همه خانوادگی با چیپس و فلان اومده‌ان. خیلی خوشم اومد. زنده‌ها. زنده‌های خندان. در طول فیلم هم بلند می‌خندیدن و من هم جاهایی خندیدم. حتی به وجد اومدم که چطور تو این وضعیت که ما انقدر سخت می‌گیریم و سخت می‌گذره پژمان جمشیدی داره پول رو پول می‌ذاره. باور کن شاه هم بیاد چپ هم بیاد راست هم بیاد کسی به این هیچی نمیگه. چه پولی به جیب زده‌ان اینا. بعد چرخی تو فودکورت چارسو زدم. آدم‌ها با چه اشتهایی غذا می‌خوردند. شبیه فیلم آمریکایی. غذا خوردن تو فیلم آمریکایی ملاک بااشتها غذا خوردنه. من هیچوقت نمی‌تونم اونجوری گاز بزنم. برای همینه که هر چی تو فیلم‌هاشون می‌خورن من دلم می‌خواد. یه زن و مرد بودند که زن سالاد گرفته بود و مرد سیب‌زمینی سرخ‌کرده با پنیر. مرده دستش رو دراز کرده بود و داشت از سالاد دختره می‌خورد و انگار بهش گفته بودند پنج ثانیه وقت داره هر چی بیشتر بخوره، تند تند داشت از سالاد دختره می‌خورد. من این وسط حرصی شده بودم که تمومش کردی گوساله. بعد مقدار زیادی بچه، مقدار زیادی آرایش. لباس‌های ارزونِ طرحِ گرون. زنده‌ها. دهن‌دارها و پرحرف‌ها. از جلوی یه پسره رد شدم که تنهایی داشت یه پیتزا رو می‌خورد. فکر کردم اگه یه تیکه‌اش رو بردارم و سریع بذارم تو دهنم چکار می‌کنه؟ می‌زنه پس کله‌ام که تفش کنم؟ یا می‌زنه تو شکمم که کوفتم شه؟ یا به حراست میگه پرتم کنه بیرون؟ من که داشتم می‌رفتم بیرون. فکر نکنم کار خاصی می‌تونست بکنه ولی من زمان‌بندی کارهام و فکرهام جور نیست هیچوقت.

۱۷ نظر:

  1. سلام. اومدم مرض بریزم برم. من می‌خونمت. الانم اون پستت رو توی فیدلی خوندم که گفته بودی دیگه کسی وبلاگ نمی‌خونه و بعد نمیدونم چرا پاکش کردی. من از اون پیرپاتالای وبلاگم که یه زمانی گودر رو صفر می‌کردم و هنوز می‌خونمت و هربار با خودم میگم چته که هنوز وبلاگ میخونی؟ چی می‌نویسن مگه توش؟ بی‌خیال چرا نمی‌شی تو؟ اما باز هم می‌خونم. همین.

    پاسخحذف
  2. منم همیشه دنبال یه همچین شغل‌هایی می‌گردم، البته شغل ایده‌آل من خمیرگیری تو نونواییه

    پاسخحذف
  3. محمدجان حالت خوبه؟

    پاسخحذف
  4. میشه یه چیزی بنویسی بابا.

    پاسخحذف
  5. دو روزی هست اومدم یه قاره دیگه . ساعت خوابم شخمی شده که البته جت لک بهانه ای بیش نیست از اولم خیلی خواب منظمی نداشتم . هر از گاهی سرچت میکنم و میخونمت . از نوشته هات خوشم میاد . خوب مینویسی و واقعی . به دل میشینه این حال و احوال پریشونت یا لااقل برای من آشناست . خیلی خوبه که مینویسی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. جالبه دیشب فیلم قاره هفتم رو دیدم و صبح بیدار شدم دیدم نوشتی رفتی یه قاره دیگه! البته فیلم رو دیده باشی اون قاره با این قاره که تو میگی فرق داره :)) دمت گرم مراقب خودت باش

      حذف
  6. خیلی وقته نیستی، همه چی خوبه؟

    پاسخحذف
  7. سلام شما هندی هستید؟ اسمتون چیه؟ میتونید به هند برید و کاری برای من انجام بدید؟

    پاسخحذف
  8. چرا از کامنت آخری خندم گرفته : ))

    پاسخحذف
  9. چند وقت دیگه میشه یه سال که ننوشتی. یه مدته تو این فکرم که بیام این حرفا بنویسم و میدیدم تا عمل خیلی فاصله‌مه. ولی الان دیگه گفتم بیا و انقدر فکر نکن. پارسال سر اون پستت که چند نفر اومدن زیرش نصیحت و بعدش اومدی یه پست دیگه گذاشتی که این آخرین جاست که توش مینویسم و توپیدی به اونایی که کامنتای نصیحتی گذاشته بودن هنوز این یه سال پر از اضطراب و جهنمی که گذروندم رو نگذرونده بودم. منم جزو همونا بودم که نصیحت کرده بود. قبلا فکر میکردم اگر یه همچین جاهایی قرار بگیرم باید حرفایی بزنم که بلدم. یعنی از ترسم بود. وقتی میدیدم یا میخوندم یکی حالش بده میترسیدم و فکر میکردم اگر چیزای اینجوری نگم یا سکوت کنم گناه کردم. اما خب روزگار یه کاری کرد که بالاخره بفهمم اینجا هنر، نگفتن همون حرفاست. خواستم بگم اگر هنوز جایی مینویسی یا برای خودت که چه بهتر. ولی اگر نه لطفا اگر ممکنه بنویس. بخاطر اونایی که هنوز نفهمیدن کجا باید سکوت کنن خودت رو از موهبت نوشتن محروم نکن. در اصل اومده بودم حلالیت بطلبم ولی باز تهش شد نصیحت : )) ببخش من رو

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ببین واقعا چیزی که اینجا هست تو زندگی واقعی‌ام هم هست. نه حرف می‌زنم نه چیزی می‌نویسم، هیچی. هم نیاز دارم حرف بزنم هم از هر کلمه‌ای که ازم خارج میشه متنفرم. دیوونگیه دیگه، نه؟ همینه. راهش واقعا نمی‌دونم چیه.
      (ببخشید نمی‌دونم این بلاگ‌اسپات چه مرگشه کامنت خودم رو پابلیش نمی‌کنه. همون موقع جواب نوشتم ولی باید دید کی مکل حل میشه)

      حذف
    2. منم همینم. اتفاقا منم چند وقتیه درگیر مبحث دیوونگی هستم : )) پدرم هم درومد بابتش. ولی خوشحالم از اینکه الان از اینکه بگم یا بشنوم «دیوونگیه» نمیترسم. عمرا اگر منظورم رو رسونده باشم. ولی عیبی نداره.
      درست میشه. میگذره این دوران. درست میشه.
      (آره مسخره‌س. منم سر نظر گذاشتن چندبار میرم و میام تا بالاخره خطا نده و قبول کنه)

      حذف