من گاهی فراموشت میکنم ولی هیچوقت پشیمون نشدم
۰۵ دی ۱۳۹۸
۲۴ آذر ۱۳۹۸
دیگه هیچوقت؟
یه صحنهی تخمی ولی جالبی هست که اغلب تو فیلمهای جنایی و پلیسی و بعضا تو بقیه ژانرها تکرار میشه که نمیدونم از کجا اومده تو زندگی عادی که اتفاق نمیافته، اینکه یارو وارد خونهی خودش میشه و چراغ رو روشن میکنه و میبینه یه یارویی نشسته رو مبل منتظرشه. همیشه هم من فکر میکردم که یعنی یارو شیش ساعت صاف رو مبل نشسته که وقتی این یکی چراغ رو روشن میکنه عکسش خوب دربیاد؟ ولی خب همینجوری بدون زحمتِ منطق و خلاقیت اغلب کار خودش رو میکنه و یه تأثیر اندکی رو آدم میذاره. حالا این مدت که شبکارم هروقت وارد خونه میشم و کلید برق رو میزنم در لحظهی روشن شدن به تخت نگاه میکنم شاید یه نفر روش نشسته باشه.
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
حضار غایباند
دستام رو باز میکنم و چشمام رو میبندم و به حضار میگم اجازه بدید اجازه بدید و همه که ساکت شدند فکر میکنم که چی شد تا اینجای کار، و بعد میگم خب از اول.
۲۷ مرداد ۱۳۹۸
تحمل نکن
اولین بار با شعر مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش روی دیوار سلولم مواجه شدم. چقدر در اون لحظه آرامشبخش بود و کسی که نوشته بود حتما میخواست به چون منی امید بده. من هم روی دیوار سلول دیگهای نوشتمش. و تحمل هم کردم. هم زندان رو هم هر ناملایمتی بعد از اون رو. حالا بعد از این چند سال امروز صبح فکر کردم چه حرف چرت و بزدلانهای. کدام مرغ توی دام تحمل کرده؟ چرا باید تحمل کرد؟ بطور غریزی آدم توی سختی صداش درمیاد. اگه کلهات رو با چرندیات پر نکرده باشن و طبیعی زندگی کنی نباید تحمل کنی. اتفاقا اونایی که تحمل نکردن اونایی که صداشون درومده و اونایی که خودشون رو به در و دیوار قفس کوبوندن باعث تغییر شدن. و باعث شدن یه روزی درها باز بشه و اون تحملکنندگان آزاد بشن. این چند روز همش به این فکر میکردم که خشمی که تو من مونده کی قراره بیرون بزنه؟ ازش میترسم که انقدر داره دیر بیرون میاد. شاید خشم بیمصرف ویرانگری بشه. فقط چون تو لحظاتی که باید بروزش میدادم ترسیدم یا فکر کردم درستش این نیست. ده سال پیش همین روزها که داشتن ما رو با مینیبوس از اوین میبردن ارک یا هر جایی که یادم نیست و محل دادگاههای فرمایشی بود، دستهامون بسته بود و پردههای مینی بوس کشیده بود و چند تا ماشین پلیس ما رو همراهی میکردن و من که دو ماه بود از بیرون خبر نداشتم با هر بدبختی بود از لای پرده بیرون رو نگاه کردم و یادم نمیره چشمام از تعجب باز مونده بود که مردم صبح دارن میرن سر کار. هی به خودم میگفتم مگه میشه بعد از اون همه اتفاق باز بری سر کار؟ مگه کارناوال بود که تموم شد؟ حالا ولی خودم توی اجتماعم و تعجب نمیکنم که زندگی ادامه داره و مردم میرن سر کار. زنها حجاب دارن و مردم مثل من از خبر آدمهایی که تحمل نکردن و دارن میمیرن رد میشن که روزشون خراب نشه. راستش منم نمیدونم باید چکار کرد و چطوری و چقدر خشم رو بروز داد و منم عاقل این قوم نیستم ولی فقط امروز صبح فهمیدم که تحمل کردن فضیلت نیست وقتی داره بت ظلم میشه. برای سلامت روانت هم که شده باید داد بزنی.
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
اثرات فقدان یا محصولات جنون
تلویزیون پیرزنی رو نشون میداد که چیزی از جسد پسرش رو بعد از سی و شش سال براش آورده بودند. رفتم خبرش رو خوندم دیدم همون روزهای اول رفیقهاش خبر شهادتش رو به مادرش داده بودند ولی مادرش منتظر بود. اسیرها که آزاد شدن امیدوار شده بود ولی باز حالش بدتر شده بود. براش مراسم هم گرفته بودند ولی باز مادرش منتظر بود. حالا بعد از سی و شش سال یه چیزی به اندازهی قنداق بچه براش آورده بودند که بغل کرده بود و قبول کرده بود. به هر حال این کلمهها مال دوران ماست و شاید آیندگان براشون معنای ملموسی نداشته باشه: مفقود الاثر، شهید گمنام، تخریبچی، مفقود الجسد.
تجربهی فقدان، گم کردن کسی، کم شدن احتمال و کم شدن امید به کمتر از عقل سلیم، به نزدیک شدن ایمان به دیوانگی، تجربهی کمیابیه. مال عشاقه و گمشدگان و آوارگان. ولی داشتم فکر میکردم بین پیوندهای خونی و غیرخونی چقدر اختلاف هست؟ مادرها و پدرها منتظر بچهشون میمونن و کسی هم در سلامت عقل و روانشون شک نمیکنه ولی کسی که عاشق کسی باشه و گمش کنه چی؟ چقدر ممکنه منتظر بمونه؟ و آیا اگر منتظر بمونه کسی هست که بش توصیه نکنه ول کن برو زندگیتو بکن؟
بچه که بودم تو اهواز هروقت سر ظهر با دوچرخه میرفتم بیرون و برمیگشتم مادرم میگفت دیوونهای مگه مثل فریدون آواره میری بیرون. فریدون آواره تو اهواز معروف بود. یه موتور سهچرخه داشت و از اسمش هم معلوم بود که آواره بود. بچهها دنبالش میدوییدن و داد میزدن فریدون آواره. بخاطر دختری که دوست داشت آواره شده بود. تازگی داییم یه کلیپ ازش پیدا کرده که رفته دزفول و تو یه پارک زندگی میکنه و مثل تتلو تمام بدنش رو خالکوبی کرده. به قول ایرج بیپولی حرف مردم اینا رو اینجوری میکنه. حتی به مولانا هم میگن دست از جستجوی شمس برداره، ما و فریدون آواره که کسی نیستیم.
پسرخالهام تو بیمارستان کار میکنه. میگه یه روز میره تو آسانسور و میبینه یه خانواده داغدار تو آسانسورن و دارن گریه میکنن و یه پیرزنی که زن مرحوم بوده همش میگفته «دیدید آخر ناهید رو دید و منو ندید؟». پسرخالهام بالا که میرسه از پرستار خصوصی متوفی میپرسه قضیه چیه. میگه این مرحوم آلزایمر داشته و روزهای آخر همش میگفته بگید ناهید بیاد به دیدنم. ناهید عشق جوونیاش بوده. زنِ خودش رو نمیشناخته. یه روز یه پیرزن با یه پیرزن دیگه که دخترش بوده میاد تو و اون گریه و بیمار ما گریه. پرستار میگه چی شده؟ پیرمرد میگه مگه نمیبینی ناهید اومده؟ ناهید میاد و طرف رو میبینه و پاش رو که از خونه بیرون میذاره پیرمرد میمیره.
نیروی فقدان نیروی بزرگیه. باش میشه خیلی کارها کرد. بعضی آدمها رو به خیلی چیزها میکشونه که فکرش رو هم نمیکردن. مولانا میگه «بعد از این من این سخن مدفون کنم / آن کِشنده میکشد من چون کنم؟». ممکنه آدم رو شاعر کنه. ممکنه آدم رو شعر کنه. تمام عمر میتونی خواب ببینی خوابهایی که از واقعیت جالبترن. میتونه داستان آدم رو جالب کنه. ولی نمیدونم به تجربهی سختش میارزه یا نه. خیلی خیلی سختش. شاید یه ساعت مونده به مرگ باید از آدم پرسید، شاید کمتر از یه ساعت.
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
چند درجه سرما یا گرما باعث میشه عشقت رو فراموش کنی؟
چند روز پیش داشتم میرفتم یه گالری. تو راه دیدم رد عرق روی تیشرتم افتاده. فکر کردم بخاطر رنگی بودن تیشرته یا من هم از این آدمها شدم که لباسشون خیس عرق میشه؟ فکر کردم ممکنه تو گالری آدم آشنا ببینم. نزدیک گالری یه فروشگاه زنجیرهای بود رفتم توش که خنک شم. مثل دزدها که همون اول جای دوربینها رو چک میکنند جای دریچههای کولر رو چک کردم. روبروی قفسهی بیسکوییتها. رفتم زیر دریچه اول که باد شدیدی داشت. زل زدم به بستههای زرد بیسکوییت ترد. کمی ایستادم و فکر کردم صاحب مغازه داره تو دوربین مداربسته نگاهم میکنه. یه بیسکوییت برداشتم و رفتم دریچهی بعدی. روبروی بیسکوییت باغوحش گرجی. کمی خوابم گرفت. یادم افتاد چند ماه قبل سوار اسنپ بودم به راننده گفتم کولر رو بزنه و بعد از یه مسیر طولانی تو سکوت یه جا نزدیک بود بزنه به یه عابر پیاده و من داد زدم ئه نزنی و یهو فرمون رو پیچونده بود که «ببخشید باد کولر بم زد خوابم گرفت». وقتی به مقصد رسیدیم گفتم بزن کنار یه ربع اینجا بخواب بعد برو گفت باشه و همین که پیاده شدم شیشهها رو داد پایین و کولر رو خاموش کرد و رفت. با یه بیسکوییت ترد و یه گرجی از فروشگاه اومدم بیرون و داشتم فکر میکردم من که همچین آدمی نبودم. با لحن محصص به خودم میگفتم گالری چیچیه لباسمخیسنباشه چیچیه گزافه چیچیه. تو که آدم آسمونجلی بودی. کارتونخواب مسلک بودی. آدم نزدیک هم برات مهم نبود چه برسه به آدم دور. کنار خیابون میشاشیدی کنار خیابون میخوابیدی. چت شده؟
باید بعد از باد کولر میرفتم یه گوشهای میخوابیدم ولی رفتم گالری و دیدم همه جا تاریکه و همه دارن ویدئوآرت میبینن و خود آدم هم به زور دیده میشه چه برسه به زیر بغلش. فکر کردم چه خوب که الان انقدر گالری مالری زیاد شده و هر کی به هر چی فکر میکنه اجراش میکنه و نمایشش میده. باید اقدام کرد دیگه. باید عمل کرد. تا کی ترس از مسخره شدن؟ تا کی تردید از درست بودن فکر؟ و واقعن تا کی ترس؟ و دیدم ترس یعنی امنیت. یعنی تصویرت رو خوب نگه داری. حتی شده تکراری و خنثی نگه داری ولی خراب نکنی. مثل روح تو تاریکی بین آدمها راه بری. من گاهی از لاک دفاعیام خارج میشم ولی باز برمیگردم. ضعف آدم رو ترسو میکنه یا ترس آدم رو ضعیف؟
فکر کردم به تابستان آن سال که بیپروا و پاکباز و عاشق بودم. بیپول با لباسهای گشاد راه میرفتم و راه میرفتم. چند کتاب زیر بغلم میزدم و روی دستمال یزدی کنار خیابان بساط میکردم و به قیمت پشت جلد میفروختم. پیرزنها بام حرف میزدند و از خریدشان میوهای چیزی بم میدادند. من از تابستان گرمتر بودم. چشم به عابرها میدوختم که معشوقم را ببینم. چه احتمالی داشت که ببینم؟ هیچ. عشق برایم امیدواری به ناممکن بود. آرزوی محال. آن عشق به زمستان هم کشید به بهار هم کشید و شعلهاش گاهی گرم و گیرا و گاهی کمفروغ همچنان زنده است. ولی سالهایی که گذشت بدن و فکر مرا برای نگه داشتن این شعله ضعیف کرده. حالا لباس شیک لازم دارم و کولر که در امنیت باشم. اما همه میدانند که: تا ابد باقی نماند می به مینای شکسته.
۲۹ تیر ۱۳۹۸
فرح مجانی
رنج کشیدن و دوران سخت داشتن باعث میشه من بیشتر فکر کنم و در اغلب موارد نتیجهاش میشه یه مکاشفه، یه جمله، یه چیزی که احساس میکنم وارد یه دوران دیگه از زندگیم شدهام و باعث فرح بسیار من میشه و اون فرح بم میگه نه تنها تو الان داناتر شدی بلکه رنجهای تو بیهوده نبود ولی خب واقعیت اینه که رشد و قد کشیدن و فهمیدن و فرح ناشی از اون تفریح فقراست. تفریح مجانی. یه عقل لازم داره و یه گوشه برای زل زدن. وگرنه من اگر پول داشتم و الان کنار دریا بودم نیازی به فرح ناشی از دانستن نداشتم چون اون معلوم نیست چیه ولی آب دریا واقعیه.
۱۶ تیر ۱۳۹۸
هفت قدم کوتاه
برادرم طول خونه رو میره و میاد
تو گوشش هدفون میذاره
من اگه بخوام برم توالت یا آشپزخونه باید تنظیم کنم بش نخورم
خیلی چاق شده از قرصها
از چاقیه یا از زیاد رفتن و اومدن یا از موزیک توی گوشش که تغییر جهتش سخته
مثل فرعی به اصلی من باید احتیاط کنم
از خونه بیرون نمیره چون از مردم میترسه
آیا قدیمها خیلی قدیمها
کسی بود که از مردم بترسه
و از اضطرابش خونهاش رو بره و بیاد
وقتی خونه فقط هفت قدم کوتاهه؟
برادر بیچارهی من
تو زندانی مایی
کسی رو نداری
که نجاتت بده از ترس
از اضطراب
که تنها نباشی
حتی داستانت رو کسی نمیشنوه
حتی داستانت رو کسی نمیشنوه
فقط اگر کمکی بت میکنه
از فکرت دارم گریه میکنم
بین مردم
۱۰ تیر ۱۳۹۸
آنچه مانده از راه دراز
بچه که بودیم تو اهواز یه همسایه داشتیم به اسم آقا فتاح که راننده کامیون بود. یه ماک قدیمی تمیز داشت که هروقت از سفر میاومد همهی کوچه با خبر میشدن. هروقت میاومد ما عزا میگرفتیم چون یه دور میاومد خونه ما و انقدر حرف میزد که همهمون کمردرد میگرفتیم از نشستن زیاد. شبها هم حوصلهاش سر میرفت و میاومد تو کوچه و بدبخت کسی که از خونهاش بیرون میرفت. مخش رو کار میگرفت تا جایی که به التماس بیفته یا اینکه یکی دیگه پیدا بشه که جاش رو بگیره. معمولا عموی کوچک ما میرفت تو کوچه برای سیگار کشیدن و کار ما بچهها این شده بود که بریم الکی بگیم عمو تلفن کارت داره که بتونیم نجاتش بدیم. که این ترفند هم زود اثرش رو از دست داد. آقا فتاح میگفت برو بچه دروغ نگو. آقا فتاح تمام حرکاتش کند بود. حرف زدنش هم کند بود. خیلی کند. پوستِ کلفتِ آفتاب سوختهای داشت با موهای سفید فرفری. وقتهایی هم که کسی نمیرفت تو کوچه تلفن میزد به خونهی ما و فرقی نداشت کی برمیداشت، آقا فتاح حرف میزد. استاد حرف زدن بیپایان بود. با همون ریتم کندش جملات رو طوری میگفت که نقطه نداشت. یه بار وسط حرفش تلفن رو قطع کردم چون نمیدونستم چجوری باید بش بگم قطع کنه. آقا فتاح دیوانه نبود و ما همه احترامش رو حفظ میکردیم و مثل کاپیتان یه کشتی داستانهای بیحکمتی از شهرهای پرت برامون میگفت.
یه سال آقا فتاح از روی کامیون پریده بود پایین و جفت پاهاش شکسته بود. خانوادهاش گفته بودن دیگه نباید بره جاده. براش یه سمند سفید صفر گرفته بودن که تو تاکسی سرویس کار کنه. همهمون معتقد بودیم کار خوبیه برای آقا فتاح. هر روز کلی آدم میبینه و براشون حرف میزنه. ولی خیلی زود افسرده شد. به عادت کامیون دنده رو محکم جا میزد و کند میروند و دورهای بلند میگرفت و با کسی هم حرف نمیزد. کم کم به هر بهونهای مریض میشد و مینشست تو خونه و دیگه کمتر حرف میزد. عادت داشتیم هر سال با کامیونش بریم سیزده بهدر. میرفتیم پشت کامیون و در رو میبست و هر جا خودش صلاح میدونست درو باز میکرد و همونجا میشد جای سیزده بهدر. وقتهایی هم میشد که اگر قرار بود تهران بیایم یا شهر دیگه با آقا فتاح میرفتیم ولی تو طول سفر حرف نمیزد.
آقا فتاح با همسفرهاش حرف نمیزد. با مسافرهای تاکسی سرویسش حرف نمیزد. با زن و بچهاش هم حرف نمیزد. فرمول شاید این بود: آشنا ولی دور، صمیمی ولی با احترام، شنوا ولی نه صاحبنظر. سفرهای طولانی و گرم جادههای جنوب رو میرفت برای شبهای خنک حرف زدن. حالا میفهمم که نه سفر بدون اون حرفهای طولانی براش معنایی داشت، نه همصبحتی بدون سفرهای دور.