باید برم سر کار ولی تصور هیچ شغلی رو که بتونم انجام بدم ندارم. چجوری هشت سال مثل یه کارمند شریف صبح تا غروب میرفتم سر کار؟ واقعن اون آدم من نیستم. فهمیدم که وقتی میگم «من» دارم از چند نفر مختلف در زمانهای مختلف حرف میزنم. الان فقط میدونم کار بعدیم باید چیزی باشه که با هیچ آدمی در تماس نباشم. باید برم لیست شغلهایی که با انسان در تماس نیست رو دربیارم. کاش با یه نخی چیزی میبستنم به یه سفینه از بایکونور قزاقستان میفرستادنم هوا. آه، سختترین کار دنیا کار کردنه.
۰۵ تیر ۱۳۹۲
۲۸ خرداد ۱۳۹۲
گاهی آدم تو یه موقعیت هایی گیر میکنه که تناقضهای خودش رو کشف میکنه. میره بالای ساختمون و یکی داد میزنه ممد آقا بچه ات مُرد و خودشو میندازه پایین و تا زمین برسه میفهمه نه زن داره نه بچه نه حتی ممد آقاس. حالا من از خوشحالی حسن روحانی درومدهام و گرفتگی صدا و عضلاتم در اثر شادی شنبه داره بهتر میشه تازه به خودم میگم تو یکی چت بود اون وسط؟ از دار دنیا کلن دو تا صد دلاری صدقه سری سفر پارسال برام مونده بود که کرایه خونه این ماهو بدم و خرج این چند روزو که تا آخر تیر موعد اجاره خونه تموم شه و نمیدونم بعدش چی میشه که همون قیمت دلار هم افتاد. بعدم تو آخه میخوای بری خارج که روابط با کشورهای دیگه براساس تعامل سازنده باشه یا جنگ جهانی سوم؟ میخوای بری مثل آدم کار کنی که محیط کسب و کار درست شه؟ میخوای کار هنری فرهنگی بکنی که فضا باز شه؟ روشنفکری که تعهد اجتماعی داشته باشی؟ کلن در بهترین حالت باید انگل اجتماع باشی چه فرقی میکنه واست؟ شاید هم در اعماق وجودم یه زنی بچه ای چیزی دارم. شایدم واقعن ممد آقام. کاش یه جایی مثل سلمونی بود میرفتم رو صندلی مینشستم طرف میگفت چکار کنم؟ میگفتم تحلیلم کن.
۲۶ خرداد ۱۳۹۲
خردادها و تکرارها
امشبِ تهران. آقا شگفت انگیز شگفت انگیز شگفت انگیز. بعد از اعلام نهایی نتیجه انتخابات رفتیم تجریش و راه افتادیم رو به پایین ولیعصر. هر لحظه که جلوتر می اومدی انگار سرزمین تازهای کشف کردی بیشتر هیجانزده میشدی. اگر برف میاومد انقدر عجیب نبود همه چی. باز برف یه چیز ثابته. این هر ثانیه برات یه سورپرایز داشت. از 25 خرداد چهار سال پیش یاد گرفتم همچین مواقعی نباید عکس و فیلم گرفت چون چیزی که نمیشه با تصویر منتقل کرد اینه که آدمها مستقیم تو چشمت نگاه میکنن. چیزی که هیچ وقت تو این شهر نمیتونی ببینی. قشنگ تو چشمت نگاه میکنن و میخندن. حتی شیطنت آمیز. حتی تحقیرآمیز ولی آقا دیدن دیدن خیلی مهمه. یک خوشحالی با سر و صدای زیاد بود و جیغهایی که فقط خودت میشنیدی. من محض امتحان چند تا فحش هم دادم دیدم کسی نمیشنوه. باورنکردنیه ولی ما از تجریش تا سر عباسآبادو پیاده اومدیم هر کدوم با یه کوله سنگین ولی هنوز بیدارم و خوشحال. به نظرم باید این روزو بکارم برم. یه موقعی برگردم بهش. مثل سرکهای شرابی چیزی. به نظرم ووداستاک بعیده دیگه تو آمریکا تکرار بشه ولی اینجا ممکنه تکرار بشه. این جمع شدنِ اعتراض و خوشحالی (یا ردکردگی) در عین حال در یک سطحی از رشد عقلی یه روزی اینجا ممکنه. اینکه موضوع یه چیز گذرایی مثل بُرد تیم ملی نباشه. بشه بهش برگشت و باز و بازترش کرد و هنوز قابل فکر کردن و قابل ارجاع باشه. مثل اون موزیکها و اجراهای ووداستاک. در واقع اعتراضه توی خوشحالیه حل شده باشه و نشه ازش تشخیصش داد. کاش یکی خودشو وقف میکرد امروز یه فیلم میساخت. من دوربینم به گردنم آویزون بود، یه ماشینی رد شد داد زد نذار اون بیکار بمونه. یعنی دوربین. محض اینکه لفظش شهید نشه چند تا فیلم و عکس گرفتم ولی اصل قضیه رو به چشم خودم سپردم. چهار سال پیش هم از راهپیمایی 25 خرداد فیلم گرفتم. ساعت چهار وقتی از بالای کارگر به میدون انقلاب نزدیک میشدم و دستبند سبز و عکس میرحسین رو درمیآوردم دوستم میگفت خبری نیست بابا نبند میگیرنت. گفتم نه چند نفری تو میدون هستن مشکلی نیست. وقتی رسیدیم دیدیم هر دو طرف فقط آدمه وسکوت. دوستم قلاب گرفت رفتم بالای کیوسک بلیت فروشی گفتم یا پیغمبر تا چشم کار میکنه آدمه. دوستم گفت دروغ میگی. دوربینمو درآوردم فیلم گرفتم بهش نشون دادم. دیگه با همون دوربین تا آزادی رفتم و فیلم گرفتم و شش ماه حبس همون فیلمم کشیدم ولی طبعن جزو گنجینههامه. فقط یه جا پشیمون شدم اونم جایی بود که ماشین میرحسین داشت رد میشد و با هر بدبختی بود خودمو بش رسوندم و دوربینو سمتش گرفتم و با موج جمعیت دور شدم. بعد که فیلمو دیدم رفلهی نور آفتاب باعث شده بود بجای میرحسین از تصویر خودم تو شیشه ماشینش فیلم بگیرم. میتونستم بجای دوربین، دستامو دو طرف چشمام بگیرم و تو ماشینش نگاهش کنم. شاید مستقیم تو چشماش.
پ ن: رهنورد میگفت امیدوارم که این سلحشوریها در خردادها و خردادها و خردادها ادامه پیدا کند. ای عجب!
پ ن2: چیزی که امروز چشمگیر بود شمار طرفداران آقای غرضی بود. باید رأیش رو پس بگیریم.
۱۷ خرداد ۱۳۹۲
اصلح و اصلحتر
در یکی از داستانهای فیلم هفت روانپریش قاتلی گلوی دختربچهای را میبُرد و به زندان میرود و بعد از سالها که آزاد میشود متوجه میشود پدر دختربچه هر جا که میرود تعقیبش میکند و از دور در سکوت به او خیره میشود. اول برایش مهم نیست ولی سالها طول میکشد و کم کم قاتل از این حضور دائمی و نگاه خیرهی پیرمرد دیوانه میشود. جایی میخواند که تنها کسانی که قطعن به جهنم میروند نه قاتلها و متجاوزها که کسانی هستند که خودکشی میکنند و فکر میکند در جهنم دیگر کسی نیست که به او خیره شود. قاتل تیغی برمیدارد و گلوی خودش را میبُرد و آخرین چیزی که میبیند این است که پیرمرد هم گلوی خودش را میبُرد.
این روزها بیشتر از هر زمانی حس میکنم سنگینی نگاههایی قاتل را به جنون کشانده. جنونی که هر چه پیش میرود مضحکتر و به خودکشی نزدیکترش میکند. بله، انتقام غذایی است که باید سرد سرو شود، خیلی سرد.