بعد از اينكه اولين مطلبم رو با عنوان پايان نوشتم ديگه سراغ پسرك رو نگرفتم شايد از ترس بود تا اينكه امروز تلفن زد، همان روزها پسر رو براي دوران آموزشي سربازي به پادگان گيلان غرب مي فرستند و در شرايط وحشتناك روزهاي اول خدمت و سرماي شديد و…، 24 روز انتظار مي كشه تا با دختر تماس بگيره، روز بيست و چهارم نوبت پسر مي شه و بعد از احوالپرسي دختر ميگه دارم با يه نفر ازدواج مي كنم. حال پسر رو ميشه حدس زد. وقتي بر ميگرده مي بينه خبري نيست و دختر معذرت خواهي مي كنه كه قضيه رو اينقدر بزرگ كرده!داستان رمانتيك ما همينجا تموم ميشه در حالي كه اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاده: رؤياي پسرك تمام شد و پا به واقعيت لرزان زندگي گذاشت. شايد اينها آخرين نسل رؤيايي هاي ساده دل باشند، دوست ندارم نسلشون منقرض بشه به هر حال از زندگي ما كه بهتره
۳۰ بهمن ۱۳۸۳
۲۹ بهمن ۱۳۸۳
۲۲ بهمن ۱۳۸۳
پايان
چند شبه پشت سر هم خواب مي بينم يه نفري كه مي شناسمش مرده. مرگ اون زياد برام مهم نيست كه اصلاَ مرگ مهم نيست مساله اينه كه يكي از دوستام بهش خيلي علاقه داره. نمي تمونم دركش كنم ، از اون روابط رمانتيك ... اينم مهم نيست مهم اينه كه اگه اين اتفاق بيفته پسرك... نمي دونم . اينقدر اين اتفاق برام واضح و محتومه كه لحظه اي آرامش ندارم