۰۲ مرداد ۱۳۹۲

شیرین تاج خواهر آقا جمشید صابخونه است. آلزایمر داره. جمشید منو برد در اتاقش که بش معرفی کنه و بگه وقتی نیست هواشو داشته باشم. از در اومد بیرون گفت «مادرم مُرد. دو بار رفت بیمارستان بعد مُرد» گفتم خدا بیامرزش. گفت «خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه» جمشید آروم گفت «مال خیلی وقت پیشه». به دیوار اتاقش نقشه تهران زده بود. بهش گفت «این ممد آقاست همسایه جدیدمون» سرشو تکون داد گفت «می‌دونم می‌دونم». انگار آینده هم جزئی از گذشته‌اش بود.

۳۱ تیر ۱۳۹۲

اسپرم‌هایی که به دنبال رسالت بزرگشان آمده‌اند

رفته بودم از بانک چک رمزدار بگیرم که پول پیش خونه‌ی جدید رو بدم. کارمند بانک گفت امضات مطابقت نداره. گفتم می‌شه ببینم؟ مونیتورش رو چرخوند دیدم یه چیز هچل هفتیه. گفتم این که لرزه نگاریه امضا نیست. گفت مال خودته دیگه. گفتم این تصویر دفرمه شده. من چند ساله اینجا حساب دارم الان فهمیدید؟ گفت خب چند سال گذشته لابد به مرور زمان امضات تغییر کرده باید بری دوباره ثبتش کنی. گفتم چیو چند سال گذشته؟ سه چهار ساله. گفت نمی‌دونم دیگه من اینو قبول ندارم. با عصبانیت اومدم بیرون و رفتم شعبه مرکزی. تو راه داشتم تو دلم با کارمنده حرف می‌زدم. که آقا جون یکی پارکینسون بگیره یا دستش بشکنه شما بش پول نمی‌دید؟ خب اون کارت ملیه اونم عکس منه. یادم اومد با عکسم هم خیلی فرق کردم. ریش گذاشتم و موهام بیشتر ریخته. با عکس شناسنامه که هیچی مال دوم دبیرستانمه. گفتم خوب شد نظرش رو به عکسها جلب نکردم والا بیشتر شک می‌کرد. اینا اینجوری‌ان دیگه یهو دیدی اسلحه کشیدن رو سرت که می‌خوای بانکو بزنی؟ یادم اومد سه چهار سال نیست و ده ساله که این حسابو باز کردم. جدن ده ساله؟ زمان انگار به نزدیک و خیلی دور تقسیم شده. بین‌ش چیزی نیست. اصلن چرا همین حرف‌ها رو درباره پارکینسون و دست شکسته به کارمنده نگفتم؟ بس که سرعت انتقالم پایینه. همش وقتی میام خونه میگم کاش جواب یارو رو داده بودم. لابد واسه همین وبلاگ می‌نویسم. چون سرعت انتقالم به همه چی پایینه. 

شعبه مرکزی که رفتم همه این حرف‌ها درباره پارکینسون و دست شکسته رو به دختره متصدی باجه گفتم، انگار که به اون یارو قبلیه داشتم می‌گفتم. اونم با دندون‌های سیم‌کشی‌ شده‌اش لبخندهای پت و پهن والاس و گرومیتی می‌زد و فکر می‌کرد دارم شوخی می‌کنم. گفت حالا اونا موارد خاصه. گفتم خب من هر روز دستمو باندپیچی می‌کنم میام میگم دستم درد می‌کنه نمی‌تونم امضا کنم شما چکار می‌کنید؟ باز خندید و این بار سعی کرد دهنش بسته باشه که سیم‌ها معلوم نشه. یه کله‌ای تکون داد که چی بگم والا. هر بار بانک رفتن برام عذاب الیمه. چون یه مشت اصطلاحات و قوانین احمقانه دارن که من سر درنمیارم. تو بانک سامان برای گرفتن نوبت چهار تا گزینه داری: تسهیلات و اعتبارات، چک و نمی‌دونم چی، واریز و برداشت، سایر موارد. تسهیلات و اعتبارات؟! مگه ستاد نیروهای مسلحه؟  

قبلن فکر می‌کردم چون مردم گریزم آداب و مهارت‌های اجتماعی رو بلد نیستم. بعد دیدم پیش دکتر هم میری چیزهایی میگه که نمی‌فهمی. پیش مهندس هم میری سر درنمیاری از چی حرف می‌زنه. منتقد فیلم یه چیزهایی می‌نویسه که به خودت میگی من سواد ندارم یا این مکلف حرف می‌زنه؟ خدا نکنه کارت به قوه قضاییه و دادگاه و وکیل بیافته که دیگه کلن به یه زبون دیگه حرف می‌زنن. فکر می‌کنی خب بین خودشون شاید بفهمن ولی چرا انتظار دارن منم بفهمم چی میگن؟ دیگه هر صنفی واسه خودش یه مشت اصطلاح و کلمات پیچیده دارن که فقط به درد مرعوب کردن بقیه می‌خوره و الا همه‌اش معادل آدمیزادی داره. که وقتی بعنوان مشتری رفتی پیششون آخرش هیچی نفهمی فقط بگی لابد یه چیزی می‌دونه که میگه. خیلی دوست دارم یه روز یه فیلمی بسازم از اینا وقتی تو مهمونی‌ها با هم حرف می‌زنن. کتابخونه من پر از کتاباییه که از بچگی کنار گذاشتم که یه روز بفهمم چی میگن. هنوزم با شکسته‌نفسی میگم لابد من نمی‌فهمم و ترجمه‌ها همه درسته و بالاخره اون روز می‌رسه که بفهمم. ولی تو دلم می‌رینم به هر آدمی که فکر می‌کنه کسیه. که می‌خواد نشون بده کسیه. که بی‌خود زاییده نشده. که بگه من کارم اینه که پول بگیرم شاخ غول بشکنم. که کار هر بز نیست خرمن کوفتن. به قول پسره تو «چیزهایی هست که نمی‌دانی» مام بالاخره کِیسی هستیم واسه خودمون. حالا طرف شورتم پاش نیست ولی فکر می‌کنه پادشاهه. باشه، منم از این به بعد از در که وارد شدم مثل اون آهنگ 127 واسه‌شون می‌خونم «تو ای مهندس ناب تو ای دکتر بی‌تاب تو ای غواص بی‌آب تو ای لایق القاب ...» آخرش دو دستی می‌زنم تو سرم که «تو ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن رحمی به من خسته دل بی سر و پا کن» ببینم حشرشون می‌خوابه یا نه.

۲۰ تیر ۱۳۹۲

طنین کاشی آبی

داریم دنبال خونه می‌گردیم. زیر آفتاب و میان نامیدی. انگار تو یه شهر مافیایی می‌خوایم خونه بگیریم. دست همه تو یه کاسه‌اس. مردم و بنگاهی‌ها و معمارها. یه اتفاق نظر جالبی وجود داره که خونه‌های زشت بهترن. یعنی با هر بنگاهی که حرف می‌زنی باید بگی آقا بدترین موردهایی که سراغ داری چیه و بری ببینی اونا قشنگ‌ترین خونه‌هان. چند روز پیش رفتیم تو یه خونه قدیمی خیلی قشنگی که از در که وارد شدم زانوهام شل شد. می‌خواستم سجده کنم. صابخونه هی با شرمندگی می‌گفت ببخشید دیگه خونه قدیمیه می‌دونم شما خوشتون نمیاد. هی من می‌گفتم آقا به این خوبی. هی از وان قدیمی حمومش از کاشی‌ها از بالکن و نرده‌هاش از دستگیره‌های درش حیرت‌زده می‌شدم و صابخونه می‌گفت «آقا مسخره می‌کنی؟» عجیبن این مردم. از جلوی خونه‌های قدیمی رد می‌شیم و من هی وسوسه می‌شم زنگ بزنم بگم آقا خونه‌تونو کرایه نمی‌دید؟ نوکر چی؟ نوکر نمی‌خواید؟ باغبون چی؟ عوضش میرم پیش بنگاهیا و اونا منو می‌برن به لونه‎های سگی که ده نفر آدم توش چپیده. بی‌ریخت و بدرنگ و کثافت. حالا منم که به نسبت کرایه‌ها هیچی ندارم و یکی نیست بگه خیلی خوش چُسی جلوی بادم می‌شینی ولی واقعن نمیشه تو این خونه‌ها زندگی کرد. من پول همین لونه سگها رو هم ندارم، واقعن هم نمی‌دونم آخرش چی نصیبم میشه ولی برام سواله که چجوری از یه تاریخی به بعد تو این مملکت همه چی وارونه شده؟ همه تو بدسلیقگی و بی‌ریختی به توافق رسیدن؟ اونم جایی که هنوز خونه‌های قدیمیش تک و توک هست. هنوز ماشین‌های قدیمی گاهی دیده می‌شن. هنوز عکس و فیلم زندگی قبلی مردم تو خونه‌ها هست. به قول رادیو چهرازی چی شدیم ما؟ شاید مسخره باشه که من تو این وضعیتم به فکر خوشگلی خونه هم باشم ولی باز به قول چهرازی ما که به کمتر از بهتر راضی نمی‌شیم. تا ببینیم چی میشه.