۰۷ اسفند ۱۳۹۱

کجاست جای رسیدن؟

با خودم میگم چی از این بدتر؟ و یادم میاد که بارها اینو به خودم گفتم. چی از این بدتر؟ یادداشت سردبیر همشهری داستان به مناسبت محرم با این جمله شروع می‌شد: «غم، آستانه‌ی دنیاهای تازه است.» این دنیاهای تازه تا کجا ادامه داره؟ این تازگی برام ملال آور شده. این فقط رسیدن به آستانه‌ی جدیدی از تحمله. باید امشب یه تیغ می‌کشیدم به بدنم و مثل کیسه آردی که تو باد پاره میشه تموم می‌شدم.

۰۲ اسفند ۱۳۹۱

چه شود گر فکنی بر من مسکین نگهی

بعضی آدمها به این می‌رسند که آخرین چیزی که براشون می‌مونه آواز خوندنه. بعضی آدمها به این می‌رسند که در زندگی باید به هر چیزی «برسند». من تو زندان فهمیدم که وقتی همه چیز رو ازت می‌گیرن، لخت و بی‌چیز مثل وقتی تو قبر خوابیدی، آخرین چیز، روح اون جهان بی‌روح، آواز خوندنه. اینکه چقدر از اون دنیا آواز برای خوندن با خودت آوردی خیلی اهمیت پیدا می‌کنه. تو همه‌ی فیلمهای کمدی هم اولین نشانه زندان آواز خوندنه. کمیک هم هست. به هر حال برای هر کسی که یک چیزی خاطره نباشه می‌تونه جوک باشه. تو زندگی روزمره ولی سخت به این «می‌رسی». مثل من دری به تخته بخوره بری زندان یا مثل خسروی «پله‌ی آخر» بهت بگن سرطان داری، حتی دروغ. دیگه هم مهم نیست چجوری می‌خونی، صدا داری یا نه، یا اصلن چی می‌خونی. لیلی از آقای عسگری می‌پرسه اسم اون آواز چی بود؟ میگه این آوازها اسم بخصوصی ندارن دخترم. تو تیتراژ هم نوشته: «تصنیف چه شود...»

۱۸ بهمن ۱۳۹۱

چه خوبه که برگشتی داریوش خان

یه حال خوشی دارم از فیلم جدید مهرجویی. یه چیزی مثل چتی. یه کمدی سرخوش چت که بطور واضح آدمهای همه‌چیزدانی که شوخی سرشون نمیشه رو اذیت می‌کنه. تو سالن صدای مردمو می‌شنیدی که می‌گفتن این چیه؟ مسخره. دیوونه شده. بعد از فیلم بلیتها رو تو قسمت "ضعیف" صندوق‌ نظرسنجی می‌نداختن و با قیافه جدی می‌رفتن. طبعن مهرجویی به تخمش نیست که کسی از فیلمش خوشش بیاد یا نیاد. خب مهرجویی که از برج میلاد هم تو این شهر معروفتره، شاید لازم باشه وقتی بش می‌رسی و می‌بینی داره کارهای عجیبی می‌کنه یه کاری بکنی: «سعی کنی فازشو بگیری». این شاید انگیزه شخصی بخواد. مثلن فکر کنی ارزششو داره برم ببینم فازش چیه یا نه. واسه من داره. یکم فروتنی می‌خواد. به هرحال یه عمری - دقیقن یه عمر - از دور دیدش زدی و ازش یاد گرفتی و بزرگت کرده، شاید بیشتر از پدر و مادرت. وقتی یه رابطه‌ای طولانی میشه مسئله اعتماد پیچیده میشه. زمان مسئله اعتمادو پیچیده می‌کنه. مثل مربی فوتبالی که سالها بوده و قهرمان شده و دوستش داشتی و حالا افتاده رو دور باخت. قدم بعدیش چیه؟ تیمو برمی‌گردونه؟ داره لج‌بازی می‌کنه یا یه چیزی می‌دونه که ما نمی‌دونیم؟ دوره مربی‌ات تموم شده یا داره مرحله جدیدی رو تجربه می‌کنه که باید با احتیاط درباره‌اش حرف بزنیم؟ مغزش از دراگ و مشروب و پیری زائل شده؟ می‌تونی بندازیش بیرون، فراموشش کنی و خودتو راحت کنی. دیگه مهم نیست اون چکار می‌کنه مهم اینه که واکنش تو چیه. رابرت دنیروی پیرشده باید راه بیفته خودش رو به من ثابت کنه یا من باید برم از خلال گفتگوهاش بفهمم چرا اینجوری شده؟ آیا اصلن لازمه همه چیزو جدی بگیریم؟ شاید به این رسیده که "دیگه منو جدی نگیر". شاید جدی‌ترین چیز زندگی اینه که همه چیز شوخیه. ها؟ به نظرم خیلی مضحکه که صد ساله که سینما اختراع شده و از دل تجربه‌های آدمها قواعد سینمایی تولید شدند و حالا این قواعدند که بجای آدمها تصمیم می‌گیرند. خود مهرجویی تقریبن نصف این صد سال بوده و فیلم ساخته. واضحه که داره به قواعد دهن‌کجی می‌کنه. موهای حامد بهدادو سفید می‌کنه و بدون اینکه گریمش کنه میگه این پنجاه سالشه. خب فازشو بگیر دیگه. هنر کردی میگی این که پنجاه سالش نیست! مانی حقیقی تو مستند "مهرجویی کارنامه چهل ساله" به احمد طالبی نژاد که داره خیلی جدی درباره مهرجویی حرف می‌زنه میگه: مثل اینکه تو شوخی سرت نمیشه! به نظرم بهترین چیزی بود که می‌شد گفت. وقتی از سالن اومدم بیرون از همه لحظه‌های جدی زندگیم خجالت می‌کشیدم. از همه جاهایی که شل نکردم. از مغزم که انگار روغن‌کاری می‌خواد. به هر حال احتمالن هم مهرجویی الان راحت خوابیده هم کسانی که امروز تو سینما بهش فحش می‌دادند. فقط منم که نمی‌خوام بخوابم که این حال خوشم نپره.

پی‌نوشت: همانطور که می‌شد حدس زد همه‌ی نقدها درباره فیلم بدون استثناء منفی بود ولی من سیمرغ بلورینم رو تقدیم این قسمت نقد فارس می‌کنم: «احتمالا آقای کارگردان فیلسوف جرقه اصلی ساخت این فیلم را در لحظه ای سرخوشانه در هنگام استراحت و تفریح در شمال زده است»

۱۳ بهمن ۱۳۹۱

به مدد شرکت سونی از گور بیرونت خواهم کشید

امروز فیلمهای هندی‌کم قدیمیم رو آوردم و یکی یکی نگاه کردم. بعد از سالها. یه وقتی بوده که دوربینم مثل ساعت مچی همیشه همراهم بوده و از همه چی فیلم می گرفتم. یه فیلم هست که یه مسیر طولانی توی تاکسی از شیشه عقب دارم از خیابون فیلم می‌گیرم. کم کم بارون می گیره. بارون شدت می گیره. یه تصاویر محوی از چراغ ماشین‌ها هست و یکی یکی آهنگ‌های ضبط تاکسی. همه‌اش رو نگاه کردم و یادم اومد اون روز چه حالی داشتم. میلیون‌ها سال آدم‌ها بدون تکنولوژی ضبط تصاویر زندگی کردن و این صد سال بدون اجازه قبلی زندگیشون متحول شده. برادران لومی‌یر بدون اینکه به مردم بگن ازشون پول گرفتن و فیلم ورود قطار به ایستگاه رو نشونشون دادن و مردم از ترس از سالن فرار کردن. اولین سازنده‌های هندی‌کم نباید می‌رفتند تو غار حرا و چهل روز از خودشون می‌پرسیدن این کار ما درسته یا نه؟ به صبر، به آهستگی اعتقاد نداشتند؟ نباید روی جعبه دوربین می‌نوشتند «آیا مطمئنید که می‌خواهید به یاد بیاورید؟» بی‌‌خود نیست که هامون به رئیسش میگه «روح و معنویت چی شد بدبخت؟ به سر عشششق چی اومد؟» رئیسش هم میگه «برو سراغ سونیا هیتاچیا سوزوکیا میتسوبیشیا ...» آره باس رفت سراغ همینا. باس برم یقه صاحاب صاب‌مرده‌شو بگیرم بگم ننه سگ داداشم گفته یکی از فامیلامون تو ملایر یه فیلم از پدر خدابیامرز ما پیدا کرده و ما قراره بعد از بیست و یک سال ببینیمش. باید برم سر در شرکت سونی با لحن زن شهاب حسینی تو آخرای جدایی نادر بگم «واسه چی پاشدید اومدید اینجا؟ حالا من چجوری تو این خونه زندگی کنم؟» می‌خوام شلوغش کنم. یه هوچی‌گری راه بندازم بیا و ببین. دو تا ال‌سی‌دی بذارم سخنرانی‌ خامنه‌ای و فیدل کاسترو درباره لیبرال دموکراسی غرب هم پخش کنم. یه تبتی هم آتیش بزنم. نمی‌ذارم اینجوری بمونه. من چکار کنم با این فیلم؟ من چطوری با پدر مُرده‌ام روبرو بشم؟