۰۱ مرداد ۱۳۹۱

گاهی داخل دریا که ایستادی موج‌هایی از آب گرم به پات می‌خورن، کمی گرم میشی و باز موج بعدی سردت می‌کنن. همونقدر در لحظه همونقدر نامطمئن بین امید و نامیدی‌ شناورم.

۲۶ تیر ۱۳۹۱

گفتگوهای ناهار دوشنبه

ناهار خورشت بامیه بود. مامانم بامیه‌ی ورامین رو قبول نداره. از بازار مروی بامیه‌ی اهواز می‌گیره. من بودم و مامانم و زنداییم و خواهرم. اون دو تا اومده بودن که بعد از ناهار برن قم دیدن دختری که داداشم رفته خواستگاریش. فکرشم نمی‌کردم از این چهار جهتِ تهران مسیر خانواده‌مون برای عروس گرفتن به سمت قم بره. مامانم تو خورشت قلم ریخته بود. گفت دکتره تو تلویزیون گفته داخل قلم رو نخورید. خواهرم گفت این همه بچگی بمون دادی. مامانم گفت از کجا می‌دونستم. زنداییم گفت ما الانم می‌خوریم. خواهرم گفت پلیس اومده تو مترو بساط یه زن دستفروشی رو ریخته بیرون. اونم وحشی شده جیغ و داد کرده، مردمم طرفشو گرفتن سربازه رو از واگن زنها انداختن بیرون. مامانم گفت بالاخره اینا کاسبی مغازه ها رو کم می‌کنن. اونا مالیات میدن اینا نمیدن. نمیشه قضاوت کرد. زنداییم گفت زهرا خانومم تو مترو دستمال جادویی می‌فروشه. زهرا خانوم پرستار مادربزرگ مرحومم بود. بعد از مادربزرگم پرستار سه تا پیرزن دیگه هم شد که هر سه مردن. انقدر بش گفتن عزرائیل شدی که ول کرد رفت دستفروشی. مامانم گفت دستمال جادوییم دروغه تمام دستمو خراب کرد. نمی‌دونم چرا سرنوشت زهرا خانومو تعقیب می‌کنن ببینن چی میشه. مامانم گفت هوا جون می‌داد واسه آش رشته ولی گفتم میریم اونجا دهنمون بو سیر میده. از دیشب یه بند بارون اومده. گفتم این خونه که پنجره نداره چه فرقی می‌کنه آش رشته با خورشت بامیه؟ خواهرم یه لیوان آب خورد گفت گور بابای هر کی گفته بعد غذا آب نخورید.

۲۲ تیر ۱۳۹۱

موتور پیچید تو خیابون خلوت، از جلوی پاسگاه رد شد، روی باک یه زنبیل بود که که توش پر سی دی بود و یه ضبط. سرش بالا بود و باد چشماشو تنگ کرده بود. یه لبخندی زد، با یه دست یه گاز محکم داد با یه دست پیچ ضبطو تا آخر برد. صدای ابی تو خیابون پخش شد، آماشالاااااااا

۱۹ تیر ۱۳۹۱

حدس های مادرم درباره‌ی چیزهایی که من دوست دارم همگی برمی‌گردد به دوره کودکی. این‌که من چه غذایی دوست دارم مثلن. مثلن این‌ تصور که غذای مورد علاقه من چلوگوشت است از آن روزی آمده که ما مهمان معصومه خانوم بودیم در خانه بزرگشان در ملایر. آن روز من بودم و مادرم و معصومه خانوم و بچه کوچکش. آفتاب روی نیمی از باغچه بزرگشان را گرفته بود و ما روی ایوان روبروی هم نشسته بودیم و چون گمان می‌کرد من بچه‌تر از آنم که چیزی متوجه شوم پیرهن راه راه سورمه ای سفیدش را با یک دست بالا زده بود و دستش را زیر سوتین سفیدش انداخته بود و پستان زیبایش را بیرون کشیده بود و در حالیکه هیچ تغییری در رفتارش پدیدار نشده بود بچه‌اش را شیر داده بود و حتی از نگاه خیره من به پستانش هم نگران که نبود هیچ، گاهی لبخندی هم می‌زد. آن روز ظهر ما چلوگوشت خوردیم و من که نیاز داشتم هر چند وقت یک بار آن روز را یادآوری کنم بارها از غذایی که خانه معصومه خانوم خوردیم برای مادرم تعریف کردم. حالا معصومه خانوم پیر شده، خانه بزرگ ملایر آپارتمان شده، من و مادرم دیگر با هم مسافرت نمی رویم ولی هنوز مادرم برای خوشحال کردن من چلوگوشت درست می‌کند.