۲۵ مهر ۱۳۹۰

در خیال

دو جای تهران هست که من تو خیالبافی های جاه طلبانه ام همیشه بهشون نظر داشتم. دو جای بسیار بزرگ در بهترین مناطق که باید کاربری اش عوض شه. یکی مصلای تهران و یکی زندان اوین. 
زمین صد هکتاری در اراضی عباس آباد مدت هاست سوژه نقاشی ها و خیالبافی های منه. جایی که روز به روز به تکمیل بناهاش نزدیک تر میشه. چیزی که همیشه بش فکر می کردم یه شهر هنری بود. یه شهر وسط شهر تهران. می دونم یه همچین تغییر بزرگی تو یه شهر به هویت اون شهر لطمه می زنه ولی خب داریم درباره تهران حرف می زنیم! یه شهر می خواستم با یه کاخ سینمایی برای برگزاری جشنواره های بزرگ. شما بگو بیست تا سالن سینما. بزرگ و کوچیک. سالن های نمایش، سالن های موسیقی برای انواع موسیقی، پر از گالری، پر از کتابخونه و مکان های مطالعه روباز و بسته. کافه های مختلف. یک استیج بزرگ در فضای آزاد برای کنسرت های بزرگ راک، شما بگو وودستاک گونه. و تمام شهر تحت پوشش اینترنت پرسرعت. مثل خط تولید کارخونه بیست و چهار ساعته کار کنن. حتی دانشکده ها و خوابگاه های هنری. هتل ها و هاستل های ارزون. یا حتی شب ها توزیع بالش و پتوی رایگان! به خطر زندگی کردن تو این شهر هم واقف بودم و اینکه باید آدما زندگی کنن تا هنر رو از زندگی تولید کنن نه هنر رو بازتولید کنن. پس باید گاهی از شهر بیرون برن! یه گروه از بزرگترین معمارهای دنیا طراحی ساختمان ها و محوطه شهر رو به عهده بگیرن. یک اثر بی نظیر معماری. مدت ها روی گوشه گوشه شهر کار کردم. به کسایی که اونجا کار می کنن. به روزی که می خوام استخدامشون کنم و مصاحبه شون، که غش کنن از خنده! واقعیت اینه که انقدر با این شهر زندگی کردم که به واقعی یا تخیلی بودنش دیگه فکر نمی کنم. هست.
بعدی هم زندان اوین بود. تو یکی از بهترین مناطق آب و هوایی تهران، اوین درکه. برای این هم نقشه های زیادی کشیده بودم تا وقتی که خودم رفتم توش. یه روز یکی از آدمهای قدیمی اونجا داشت از اعدام های دهه شصت می گفت. یه جمله گفت که همه برنامه هام رو خراب کرد. اینکه اگه این دیوارها زبون داشتن چه داستان هایی برای گفتن داشتن. حالا واقعا نمی دونم باید با اون محوطه چکار کرد. شاید باید درها رو برداشت و دیوارها رو گذاشت که آدما بینشون قدم بزنن. شاید باید همه اش رو خراب کرد ولی اینو می دونم که چیزی نمیشه جاش ساخت. یه فضای باز و تهی لازمه که یه آدم هایی گاهی اونجا قدم بزنن.

۲۳ مهر ۱۳۹۰

خیلی بالا پایین کردم که اینو بنویسم یا نه. از اون حرف هاست که فاصله کلماتش با حسش خیلی زیاده و از من برنمیاد که فاصله اش رو کم کنم. ولی لازم دارم که بنویسمش. برای ثبت احوال شخصی!
بعد از همه روزهایی که گذشت همه ی این سال ها، به جایی رسیدم که به خودم می گم هر چیزی زمانش می رسه. دیگه زور نمی زنم. بی تاب از دست دادن و به دست آوردن نیستم. پذیرفتم و پذیرفتن تسلیم شدن نیست. می دونم که یه روز ساکت می شم و یه روز حرف می زنم. یه روز میرم و یه روز قرار می گیرم. می ذارم هر چیزی روال طبیعی خودش رو بره. مثل وقتی که نون رو تو تُستر می ذاری. منتظر میشی و خودش بیرون می پره. نمی دونی کی ولی می پره. چیزی که مهمه اینه که تو دکمه اش رو زدی. دکمه تموم شدن یه رابطه رو می زنی و خودش کم کم تموم میشه. دکمه مهاجرت رو می زنی و همه چیز با شیب ملایمی به سمت فرودگاه پیش میره. یه روز دکمه مرگ رو می زنی و شاید خیلی زود یا سالها بعد، یه روز دستت بالا میاد و قرص ها رو می خوری، یه قدم جلوتر از لبه کوه می ذاری و می میری، بدون اینکه اون روز صبح تصمیم گرفته باشی بمیری. ولی جایی تو گذشته کلیدش رو فشار دادی.
برخلاف ظاهرش حس تلخی نیست. حالا کمی آروم ترم و فکر می کنم این بازی تا کجا ادامه داره؟