۰۷ مرداد ۱۳۹۰

زیرنویس تلویزیون نوشته شش ماه پس از رفتن حسنی مبارک... شش ماه؟ چرا زمان انقدر سریع می گذره؟ انگار دارم پرش می کنم. چرا پس اون شش ماه زندان انقدر دیر گذشت؟ چرا لحظه لحظه اش هر روز تکرار میشه؟ چرا به خودم می گفتم حالا دیگه قدر زمان رو می دونم؟ چرا فکر می کردم از حالا به بعد هر کاری دلم بخواد می کنم نه کاری که مجبورم؟ چرا پس نشد؟ چرا بدتر شد؟ حس می کنم دست و پام بسته اس. حس می کنم نمی تونم تکون بخورم. انگار توی قبرم. مادربزرگم سه هفته اس که روی تخت خوابیده دست هاش بسته اس. بدیش اینه که می فهمه، می دونه کجاست. می دونه دست هاش بسته اس. چرا من می فهمم داره چه بلایی سرم میاد؟ چرا انقدر زمان داره زود می گذره؟ فکر کنم قبل از این که مادربزرگم بمیره من ازش پیرتر شده باشم.

۰۶ مرداد ۱۳۹۰

تابستان می گذرد
من هنوز گرمم
نمی فهمم

۰۲ مرداد ۱۳۹۰

این روزها حال خوب مثل خواب خوب می مونه
همین که میاد می ترسی از دستش بدی
که میدی!

۳۰ تیر ۱۳۹۰

قرار بود امروز با داداشم بریم اسپیلت بگیریم برای پذیرایی. اتاق من کولر داره ولی مامانم نمیاد تو اتاق من. میگه اتاقت یه چیزی داره مثل انرژی منفی. وقتی می خوابم توش از خواب می پرم. پذیرایی کولر آبی داشت. مامانم اول تابستون کولر آبی رو فرستاده بود برای مادربزرگم. تا پارسال با ما زندگی می کرد، انقدر گفت من خونه ندارم، بعد عمری باید دربه دری بکشم که دایی ها براش یه خونه اجاره کردن. از وقتی یادمه خونه ما زندگی می کرد ولی همیشه می گفت در به درم! فکر می کرد مهمونه. راستش من ازش خوشم نمیاد. طبق معمول بیمارستان بستری شده. مامانم الان از بیمارستان اومده. میگه دیگه اسپیلت نگیریم دیگه آجی عمرش به دنیا نیست. همین روزها تموم می کنه. همون کولر آبی رو برمی گردونیم پول برقمون زیاد میشه. میگه آخرین باری که تونسته حرف بزنه گفته بگید محمد بیاد ببینمش. بم گفته بودن ولی گفتم مثل همه دفعه های پیش که دو دستی چسبیده به زندگی و تا بوی مردن بش می خوره زمین و زمان رو میگه بیان دیدنش باز گفته برم. نمی دونم چرا منو دوست داره. همیشه نوه های دیگه اش شاکی بودن که این گوشت تلخو دوست داری ما که بت سر می زنیم رو دوست نداری. فردا میرم ببینمش. حالا نمی دونم اگه تا فردا دووم نیاره چه حسی پیدا می کنم.
پ ن: یکی از اولین پست های وبلاگم درباره همین بود!

۲۸ تیر ۱۳۹۰

لابد اثر پروانه ای است
که هر چیز کوچکی از تو
در من طوفان درست می کند

۲۳ تیر ۱۳۹۰

تصویر آخر نبرد رستم و سهراب، رستم لحظه های آخر، وقتی فهمیده کاری از دستش برنمی آد، دست از تقلا کشیده و سر پسرش رو به آغوش گرفته. یه تصویر ساده و حالا دیگه کلیشه شده. به نظر ساده میاد ولی کی واقعن می فهمه لحظه ای که کاری از دستش برنمی آد برای نجات دوستش / یارش / بچه اش، مهمترین کاری که باید بکنه اینه که هیچ کاری نکنه. اگه می تونه فقط آرومش کنه. شاید سرش رو به آغوش بگیره و بگذاره داستان تموم شه. شاید کسی که درد می کشه - چه جسمی چه روحی - چندان اختیاری برای قرار گرفتن تو اون موقعیت نداشته باشه ولی کسی که داره واکنش نشون میده / تصمیم گرفته که واکنش نشون بده می تونه انتخاب کنه که اون لحظه چکار کنه. و به نظرم آدم ها در موقعیت «واکنش» خودشون رو نشون میدن. تو همه داستان ها و نمایشنامه های تراژیک، خود اتفاق بد اهمیت اصلی رو نداره، بلکه داستان درباره رفتار آدم ها قبل و بعد از یک فاجعه است. یه جمله کلیدی درباره سینما هست که «سینما یعنی واکنش».

این روزها خیلی سخت تر از تحمل حال بدم، حرف زدن درباره اش با دیگرانه. نه توان تحمل تنهایی رو دارم نه می تونم دیگه حضور دیگران رو تحمل کنم. و البته هیچ راه سومی هم نیست. بالاخره آدمی که داره به تو لطف و توجه می کنه، تو رو تو موقعیتی قرار میده که در هر حالتی سپاسگزارش باشی! حتی وقتی واکنشش به حال بدت، خودش آغاز یک ماجرای تراژیک باشه!

هر روز آدم هایی رو می بینم که تو وضعیتی به مراتب سخت تر از من دارن زندگی می کنن ولی خودخواهانه و شاید بزدلانه تصمیم می گیرم که از کنارشون بگذرم و بشون فکر نکنم. ولی فکر می کنم لحظه ای که ایستادم و بشون نگاه کردم نسبت به کاری که دارم می کنم مسئولم. 

ده سال پیش ناصر ازم پرسید فکر کن سد لتیانی و دختری که عاشقشی افتاده تو آب و داره خفه میشه و تو شنا بلد نیستی و مطمئنی اگه بپری هم تو می میری هم اون، چکار می کنی؟ اون موقع بش گفتم آدم باید خیلی بزرگ شده باشه که نپره. الان ده سال بزرگ تر شدم و هنوز نمی دونم می پرم یا نه.