۰۸ دی ۱۳۸۹

داستان میزعبدالله

زن میزعبدالله رو دم صبح وسط جاده پیدا کردند با چادر سیاه. نصف شب ماشین زده بود و کشته بود و در رفته بود. میز عبدالله برای اولین بار گریه کرد. برای دومین بار زن گرفت.

۲۸ آذر ۱۳۸۹

مي دونيد چيه
من مي دونم چجوري مي ميرم
هدفون تو گوشم يه ماشين بي هوا زيرم مي كنه
فقط مي خوام بدونم سر كدوم آهنگ؟

۲۵ آذر ۱۳۸۹

ما اینجوریم

عمیقاً معتقدم بهترین راه حفاظت از حریم شخصی لخت شدنه

۲۰ آذر ۱۳۸۹

پاييز فقط يه روز، فقط يه روز داره كه اون اتفاق مي افته. درخت هاي اميرآباد فقط يه روز از روزهاي پاييز برگ هاشون همگي مي ريزن. همه درخت ها همينن. همين درخت پاي پنجره شركت. كه عمر منو مي شمره. كه جوونه زدنش رو مي بينم و سبز شدن و زرد شدن و ريختنش كه همين چند روز پيش بود. نمي دونم حس خودش چيه. بايد بش تبريك بگم يا نه. چيزي نمي گم. از جلوش كه رد ميشم يكم مي ايستم و نگاش مي كنم كه يعني حواسم بت هست. حتي تحسينش ميشه كرد كه به نظر من البته خوشگلتر هم ميشه. ولي خب خودش معيارهاي خودش رو داره.
براي منم اون روز پاييز امروز اومد. همون روزي كه هوا كمي گرفته. من آروم تر از هميشه راه مي رم. دستم رو تو جيب هام مي كنم و قدم مي زنم. زياد قدم مي زنم. مثل بچه هايي كه بعد از يه گريه طولاني بريده بريده نفس مي كشن ميشم. حالم مثل جاناتان گرت در برابر باد ميشه وقتي تو اون هواي ابري با اون موهاي بلند راه مي رفت. دلم در به در يك آدم غريبه است كه بغلش كنم. آدمي كه واقعيتش با خيال من آميخته باشه.
همچين روزي در پاييز، من خاطرات كسي رو مي خونم و همه دنياي پيرامونم تغيير مي كنه و حواسم گنجشك تر از پيش ميشه و هراس شيريني به سراغم مياد كه اين لحظه ها تا كي مي مونن و خاطره اون آدم تا كي مي مونه...
امروز روزيه كه بعضي آدمها از جلوي من رد ميشن و نگاهم مي كنن و چيزي نمي گن چون برگ هاي من داره مي ريزه و خودم هم نمي دونم اين چه حسيه...
- تقديم به غريبه اي كه شايد نامش ساشا باشد.

۱۸ آذر ۱۳۸۹

سیتا

در اتاقمو زده اومده تو. ماریکا رئیسمه. یه پیرزن ۶۸-۶۷ ساله ست. میبینم تو دستش یه جعبه درباز از این سوزنایی هست که من هرروز ازش استفاده میکنم واسه تزریق انسولین. فکرم میره پیش سگش که میدونم دیابت داره. میپرسه «این به دردت میخوره؟» سرمو می برم جلوتر که بتونم روی جعبه رو بخونم ببینم سایز سوزنا چنده و همزمان ازش میپرسم «مال سگت بوده؟». سرشو به علامت تایید تکون میده و میگه: «آره دیگه لازمش نداریم. دیدم وقت نمیکنم ببرمشون تحویل داروخانه بدم، گفتم از تو بپرسم شاید به دردت بخوره.»



همکارم که یه پسر پاکستانیه ازش میپرسه «چطور مگه؟ مگه دیگه پیشتون نیست؟». ماریکا با یه حالت افسرده ای میگه: «نه. رفت». پسر پاکستانی با یه حالت خونسردی میگه « آهان، یعنی مرد؟». ماریکا که دیگه قیافش حسابی به هم ریخته و حالش پریشون شده میگه: «آره. خودمون بردیم یه جایی که حیوانات مریض یا پیر رو میکشن.» بعد ادامه میده: «وای نه من الان اگه بخوام راجع به این موضوع حرف بزنم دوباره گریه ام میگیره».

باز این پاکستانیه با یه حالتی نگاهش رو کش میاره و زل میزنه که انگار دوست داره ادامه داستان رو بشنوه. ماریکا با یه حالت بغضی میگه: «آره از همون اول که وارد کلینیک شدیم اصلن انگارفهمیده بود. خودشو جمع کرده بود و از ما جدا نمیشد. ولی خوب میدونین ۱۴ سالش بود. خیلی پیر شده بود. باید کاری رو میکردیم که واسه خودش بهتر بود.»


من همینجور مات موندم که چی بگم. کلن وقتی آدمیزادش هم میمیره من تو تسلیت گفتن و همدردی گیر میکنم و لال میشم. حالا نمیدونم واسه مرگ یه سگ، اونم سگی که اینجوری مرده و صاحبش اینقد حالش بَده چی باید بگم؟! کلن سکوت میکنم ولی قیافه م رفته تو هم. یادم میاد این سگه در اثر اینکه دیر فهمیده بودن دیابت داره بیناییش رو هم چند سالی بود از دست داده بود. ولی تو همون چند باری که من دیده بودمش با اون چشمای نابیناش چه بالا پایینی هم میپرید.خیلی سگ باحالی بود. خدا بیامرزتش! بعد باز صدای این پسره رو میشنوم که میگه حالا میخواین سگ جدید بیارین؟ ماریکا سرش رو تکون میده و میگه: «نمیدونم، نمیدونم.»

از ماریکا تشکر میکنم. جعبه رو میگیرم میذارم رو میزم.



سایز سوزنها چیزی نیست که من استفاده میکنم. اگر هم بود من چه جوری میتونستم از باقی مونده سوزنهای یه سگ که الان مرده و به قول ماریکا جسدش رو هم سوزوندن و در گوتلاند* دفن کردند استفاده کنم؟ بعد فکر میکنم اینا مهم نیست. ماریکا فقط لازم داشته این جعبه رو بده به کسی تا دیگه نبینتش. حالا داده به من و راحت شده. و الا کدوم داروخانه ای یه جعبه کهنه از باقیمونده سوزنهای انسولین یه سگ مرده رو تحویل میگیره و میده به یه مریض دیگه؟


*گوتلاند یه جزیره تو شرق سوئده که ماریکا اونجا یه ویلای تابستونی داره. معمولن سالی یکی دوبار با شوهرش و همین سگه میرفتن اونجا واسه تعطیلات. کلن یه احساس تعلق خاصی به این جزیره داره. میگفت خیلی خوب شد تونستیم سیتا رو اونجا خاک کنیم. سیتا اسم سگه بود.


نوشته: مرجان

۱۴ آذر ۱۳۸۹

بدتر از اینکه حالت بد باشه اینه که حافظه ات اتصالی داشته باشه
هی یادت بره، هی یادت بیاد